واجب القتللغتنامه دهخداواجب القتل . [ ج ِ بُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) کشتنی و سزاوار کشتن . که کشتن آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). مرگ ارزان . (یادداشت مؤلف ).
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
محاربفرهنگ فارسی عمید۱. جنگکننده؛ جنگجو؛ جنگنده.۲. (فقه) کسی که علیه حکومت اسلامی به جنگ برخاسته که واجبالقتل است.
مرگ ارزانلغتنامه دهخدامرگ ارزان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارجان . مرگ ارژان . واجب القتل .محکوم به مرگ . مهدورالدم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن َطَ ] (ع اِ) گستردنی است از ادیم . (منتهی الارب ). نَطع. رجوع به نَطع شود. || آن که زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نِطع. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || مجازاً مطلق فرش و گستردنی . نَطع. نِطَع. (از آنندراج ). رجوع به نَطع شود.
مرگ ارجانلغتنامه دهخدامرگ ارجان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارزان . مرگ ارژان . واجب القتل . مهدورالدم . مستوجب قتل . (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس از جهت کاری که بر دست وی [ سلمان فارسی ] برفت که بزبان پارسیان مرگ ارجان خوانند یعنی موجب کشتن ، بگریخت و نیارست در ملک عجم بودن .
نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن ِ ] (ع اِ) گستردنی است از ادیم . (از منتهی الارب ). رجوع به نَطعشود. || مجازاً، مطلق فرش و گستردنی . نَطَع. نَطع. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || آنکه زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نَطَعْ. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || کام دهن که در وی شکن هاست . (منتهی
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
حواجبلغتنامه دهخداحواجب . [ ح َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ حاجب . (ناظم الاطباء). به معنی ابروان : مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب . حسن متکلم .- حواجب الشمس ؛ کرانه های آفتاب . (آنندراج ). رجوع به
رواجبلغتنامه دهخدارواجب . [ رَ ج ِ ] (ع اِ) پیوندهای بیخ انگشتان یا شکمهای مفاصل انگشتان یا استخوانهای انگشتان است یا پیوندهای استخوان آن یا پشت استخوانهای انگشتان یا مابین پیوندهای انگشتان و استخوانهای آن یا پیوندهای نزدیک سرانگشتان . واحد آن راجبة و رُجْبة است . (از منتهی الارب ) (از معجم مت
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
نواجبلغتنامه دهخدانواجب . [ ن َ ج ِ ](ع اِ) خلاصه و لباب از هر چیزی که بر وی قشر نباشد،یا گرامی و افضل آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ناواجبلغتنامه دهخداناواجب . [ ج ِ ] (ص مرکب ) چیزی که واجب نباشد. (آنندراج ). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب . که عمل بدان واجب نیست : تقصیر نکردخواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم . رودکی . || ناروا :</s