وادارلغتنامه دهخداوادار. (اِمص مرکب ) برانگیختن . بر کاری داشتن . تشویق . || بازایستاده شدن است از رفتار. (آنندراج از فرهنگ ترکتازان ). || بازداشت . منع. نهی . || حفظ. (ناظم الاطباء).
وادارفرهنگ فارسی عمیدویژگی آن که به کاری واداشتهشده.⟨ وادار کردن: (مصدر متعدی)۱. کسی را به کاری برانگیختن؛ تحریک کردن.۲. مجبور کردن.
واگذارلغتنامه دهخداواگذار. [ گ ُ] (اِمص مرکب ) ترک . تسلیم . تفویض . (ناظم الاطباء).- واگذار شدن ؛ تفویض شدن . (ناظم الاطباء).
وادار کردنلغتنامه دهخداوادار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) واداشتن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). مجبور کردن . ناگزیر کردن . ناچار کردن . الزام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به واداشتن و الزام شود. || ترغیب کردن . تحریک کردن برانگیختن . رجوع به کلمه های مزبور شود. || نگاه داشتن . (ناظم الاطباء). || ا
واگذار کردنلغتنامه دهخداواگذار کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) واگذار نمودن . تفویض کردن . تسلیم کردن . (ناظم الاطباء). سپردن . تحویل دادن . انتقال دادن ملکی یا مالی را به کسی : خانه را به او واگذار کردم . || ترک کردن . (ناظم الاطباء). رها کردن . یله کردن . دست برداشتن از چیزی . || سپردن . حواله کر
وادارنگلغتنامه دهخداوادارنگ . [ رَ ] (اِ) بادرنگ . بالنگ . (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف که پوست آن را مربا سازند. (برهان ) (آنندراج ).
وادار کردنلغتنامه دهخداوادار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) واداشتن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). مجبور کردن . ناگزیر کردن . ناچار کردن . الزام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به واداشتن و الزام شود. || ترغیب کردن . تحریک کردن برانگیختن . رجوع به کلمه های مزبور شود. || نگاه داشتن . (ناظم الاطباء). || ا
وادارنگلغتنامه دهخداوادارنگ . [ رَ ] (اِ) بادرنگ . بالنگ . (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف که پوست آن را مربا سازند. (برهان ) (آنندراج ).
دوادارلغتنامه دهخدادوادار. [ دَ ] (اِخ ) از رجال و وزراء معروف مصر در قرن نهم هجری . (از تاریخ الخلفا ص 343).
چهاروادارلغتنامه دهخداچهاروادار. [ چ َ / چ ِ هارْ ] (نف مرکب ) چاروادار که چهارپا به کرایه دهد. مکاری . کرایه کش . خربنده . آنکه اسب و خرو استر و قاطر و یابو به کرایه دهد. ستوربان . خرکچی . در تداول گناباد خراسان هم کسانی که چهارپا را به کرایه میدهند چهاروادار میگ
چاروادارلغتنامه دهخداچاروادار. [ چارْ ] (نف مرکب ) مکاری . مکری . آنکه خر و استر و یابو کرایه دهد بار و مسافر را و خود نیز همراه ستور خود باشد. کسی که اسب والاغ و قاطر برای بردن بار و مسافر کرایه دهد. خرکچی . قاطرچی . ستوربان . شخصی که چند الاغ یا اسب و قاطر دارد که بوسیله ٔ آن ها مسافران را از م
روادارلغتنامه دهخداروادار. [ رَ ] (نف مرکب ) مباح و جایز دارنده ٔ چیزی . (آنندراج ). رجوع به روا داشتن شود. || انتخاب کننده . || تحسین کننده . رجوع به روا داشتن شود. || قبول کننده و راضی . || (ن مف مرکب ) مشروع و درست و صحیح . || مناسب و شایسته و سزاوار. || (اِ مرکب ) حق قضاوت . (ناظم الاطباء).
یتیم چاروادارلغتنامه دهخدایتیم چاروادار. [ ی َ چارْ ] (اِ مرکب ) شاگرد مکاری . شاگرد و نوکر چاروادار. شاگرد و وردست چاروادار. (یادداشت مؤلف ).