وشتلغتنامه دهخداوشت . [ وَ] (ص ) خوب و خوش و نیکو.(برهان ) (ناظم الاطباء). وش . (آنندراج ) : گفت ریشت شد سفید از حال گشت خوی زشت تو نگردیده ست وشت . مولوی .|| (اِ) خوبی و نیکویی . (ناظم الاطباء). || واحدهای کوچک سپاهیان (در عهد سا
وشتفرهنگ فارسی عمیدخوب؛ خوش؛ نیکو: ◻︎ گفت ریشت شد سپید از حال گشت / خوی زشت تو نگردیدهست وشت (مولوی۱: ۹۹۰).
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
وشتانلغتنامه دهخداوشتان . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 445 تن . آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات ، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرع
وشتکانلغتنامه دهخداوشتکان . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 448 تن . آب آن از 2 رشته قنات و محصول آنجا غلات ، فندق ، گردو، بادام ، انگور و شغل اهالی زراعت ، قالیچه با
وهشتلغتنامه دهخداوهشت . [ وَ هَِ ] (اِ) بهشت . || وهشت وشت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وهشت وشت و رجوع به مدخل قبل شود.
وشتانلغتنامه دهخداوشتان . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 445 تن . آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات ، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرع
وشتکانلغتنامه دهخداوشتکان . [ ] (اِخ ) دهی جزو دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات . کوهستانی و سردسیری است . سکنه ٔ آن 448 تن . آب آن از 2 رشته قنات و محصول آنجا غلات ، فندق ، گردو، بادام ، انگور و شغل اهالی زراعت ، قالیچه با
گوشتلغتنامه دهخداگوشت . (اِ) لحم . ماده ای نرم و سرخ و گاه سفید که استخوانهای اندام آدمی و دیگر جانوران را پوشاند محتوی عروق و اعصاب و عامل جریان خون و به پوست بدن پوشیده شود. قسمت نرم محاط به پوست از آدمی و جانوران و پرندگان وماهیان ، و بیشتر به مصرف تغذیه رسد. ماده ای نرم و سرخ که استخوان ب
درغوانگوشتلغتنامه دهخدادرغوانگوشت . [ دَ رِ اَ ] (اوستائی ، ص مرکب ) دراز انگشت . (از فرهنگ ایران باستان ص 78). درازدست . رجوع به درازدست شود.
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استفهام آن را از دروشتن به معنی درو کردن دانسته و گشت را ن
دست نوشتلغتنامه دهخدادست نوشت . [ دَ ن ِ وِ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست نوشته . نوشته به دست . دست خط. (آنندراج ). دست نویس : تا به خط تو ای صنم گشته سواد روشنم نامده در نظر مرا دست نوشت دیگران .سنجر کاشی (ازآنندراج ).
حرام گوشتلغتنامه دهخداحرام گوشت . [ ح َ ] (ص مرکب ) حیوان بحری یا بری از چرنده و پرنده که خوردن گوشت آن در شرع روا نبود. جانور که خوردن گوشت آن حلال و مباح و جائز نباشد. غیرمأکول اللحم . آنچه از حیوان که خوردن گوشت آنرا شرع نهی کرده است چون سگ و خوک و ماهیان بی فلس و مرغان گوشت خوار و حشره خوار.