ویرالغتنامه دهخداویرا. (ص ) هوشمند. یادگیرنده . آموزنده . (آنندراج ) (برهان ). مدرک . (آنندراج ) : یکی مرد ویرا بباید نخست که گوید نیوشیده ها را درست .ابوالعباس مروزی .
پورالغتنامه دهخداپورا. (اِخ ) پایتخت گدروزی که اسکندر آن را فتح کرد. این شهر را با فهرج کنونی تطبیق میکنند. (ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 1859).
ژورالغتنامه دهخداژورا. (اِخ ) نام یکی از ایالات فرانسه ، دارای سه ولایت و 32 بخش و 585 دهستان و 220800 تن سکنه .
ژورالغتنامه دهخداژورا. [ ژُ ] (اِخ ) اتین . نام نقاش فرانسوی . مولد وِرْمانتون بسال 1699 و وفات بسال 1789 م .
ویرائیلغتنامه دهخداویرائی . (اِخ ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ویرافلغتنامه دهخداویراف . (اِخ ) در روایات پهلوی موبدی پارسا به زمان ساسانیان که سفر روحانی به جهان مینوی کرد. || نام پدر اردای پیغمبر است (برهان ) (آنندراج )، اما گفته ٔ این دو فرهنگ بر اساسی نیست . رجوع به ارداویراف شود.
ویرانلغتنامه دهخداویران . (ص ) خراب . خَرِب . بایر. غیرمسکون . مقابل آباد. بیران . لم یزرع : این خبر که مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد... (نوروزنامه ).- امثال : بر ده ویران خراج و عشر نیست . <p c
ویرانهلغتنامه دهخداویرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص ، اِ) جای خراب . ویران . خراب . خرابه . غیرمسکون : که این خان ویرانه آباد کردکه چرخش نه بی بوم و بنیاد کرد. (شاهنامه ، ملحقات ص 13</spa
اذآرلغتنامه دهخدااذآر. [ اِذْ ] (ع مص ) اذآر کسی ؛ بخشم آوردن او را. اغضاب . در خشم آوردن . (منتهی الارب ). || ترسانیدن او را. || حریص کردن ویرا. ایلاع . || دلیر کردن او را بر. دلیر گردانیدن . (منتهی الارب ). || برآغالانیدن ویرا بر. || مضطرکردن کسی را بسوی کسی .
ابوصالحلغتنامه دهخداابوصالح . [ اَ ل ِ ] (اِخ ) ماهان حنفی . تابعی است و حجاج ویرا بیاویخت . رجوع بماهان ... شود.
ویرائیلغتنامه دهخداویرائی . (اِخ ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ویرافلغتنامه دهخداویراف . (اِخ ) در روایات پهلوی موبدی پارسا به زمان ساسانیان که سفر روحانی به جهان مینوی کرد. || نام پدر اردای پیغمبر است (برهان ) (آنندراج )، اما گفته ٔ این دو فرهنگ بر اساسی نیست . رجوع به ارداویراف شود.
ویران شدنلغتنامه دهخداویران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خراب شدن . انهدام پذیرفتن . منهدم شدن : ز بیداد شهری که ویران شده ست گذرگاه گوران و شیران شده ست . فردوسی .که این بوم آباد ویران شودز آشوب ایران چو پیران شود. <p class="aut
ویران شمردنلغتنامه دهخداویران شمردن . [ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] (مص مرکب ) ویرانه و خراب محسوب داشتن . خرابه به حساب آوردن . غیرآباد فرض کردن : همه بوم ایران تو ویران شمرکنام پلنگان و شیران شمر.<
غویرالغتنامه دهخداغویرا. [ غ ُ وَ ] (اِخ ) دهی است کوچک از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 45هزارگزی خاورمشیز، سر راه فرعی ده تازیان به بهرامجرد واقع است و18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
تاویرالغتنامه دهخداتاویرا. (اِخ ) شهری است به پرتقال که چندان با اقیانوس اطلس فاصله ندارد. ماهی «تون » در آنجا صید شود و 11000 تن سکنه دارد. میوه و شراب سفید آن معروف است .