چرانلغتنامه دهخداچران . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرزج بخش حومه ٔ شهرستان قوچان که در 30هزارگزی شمال خاوری قوچان واقع شده است . کوهستانی و معتدل است و 143 تن سکنه دارد. آبش از رود اترک ، محصولش غلات و بنشن ، شغل اهالی زراع
چرانلغتنامه دهخداچران . [ چ َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان پره سرطالشدولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 11هزارگزی شمال باختر رضوانده و 2هزارگزی باختر راه شوسه ٔ انزلی به آستارا واقع شده است . جلگه و مرطوبست و <span class="hl" d
چرانلغتنامه دهخداچران . [ چ َ ] (نف مرخم ) مخفف چراننده . کسی که حیوانات را میچراند و در چراگاه و علفزار گردش میدهد، مانند گوسپندچران و گاوچران . (ناظم الاطباء). چراننده در کلماتی از قبیل : گاوچران ، خرچران ، خوک چران و غیره .- امثال : زینب ِ
چرانلغتنامه دهخداچران . [ چ َ ] (نف ، ق ) در حال چریدن . در حال چرا کردن . چراکنان : همی گفت زندان و بند گران کشیدم بسی ناچمان و چران .فردوسی .چران داشتی از دورویه دهن نبدبر تنش راه بیرون شدن . فردوسی .</p
چرانفرهنگ فارسی عمید۱. = چراندن۲. چراننده (در ترکیب با کلمه دیگر): گاوچران، گوسفندچران، شترچران.۳. (قید) در حال چریدن؛ چراکنان.
اتومبیلرانی سرعتmotor racing, auto racing, automobile racing, car racingواژههای مصوب فرهنگستانمسابقۀ سرعتی برای خودروهای تقویتشده در مسیری ویژه یا ازپیشمشخصشده
بُرقوزنیreamواژههای مصوب فرهنگستانتمیز کردن سطح آسیبدیده یا سوراخشده پیش از تعمیر کردن یا پنچرگیری
باران آتشفشانیvolcanic rainواژههای مصوب فرهنگستانبارانی که پس از فوران آتشفشان براثر میعان بخارهای همراه فوران میبارد متـ . باران فورانی eruption rain
چرانیدهلغتنامه دهخداچرانیده . [ چ َ دَ / دِ ] (ن مف ) چرانده . چرانده شده . بچرا برده شده . || علف و گیاهی که ستوران آنرا چریده اند. || (نف ) چراننده و شبان . (ناظم الاطباء). رجوع به چرانده شود.
چراندرچارلغتنامه دهخداچراندرچار. [ چ َ اَ دَ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، گفتار بی معنی و بیهوده و نامتناسب . هذیان . سخن لغو. گفتار یاوه و عبث . مهملات و لاطائلات . پرت و پلا.
چراندنلغتنامه دهخداچراندن . [ چ َ دَ ] (مص ) چرانیدن . شبانی کردن و چوپانی نمودن . (ناظم الاطباء). واداشتن حیوان به علف بیابان خوردن . (فرهنگ نظام ). به چرا واداشتن . به چرا بردن اغنام و احشام . رعی : جهاندار گیتی چنان آفریدچنانچون چراند بباید چرید. <p class=
چراندنیلغتنامه دهخداچراندنی . [ چ َدَ ] (ص لیاقت ) منسوب به چراندن ، یعنی جائی که لایق و قابل چراندن باشد. (ناظم الاطباء). چرانیدنی . آنچه بکار چراندن آید. سبزه و گیاهی که چراندن را شاید.
چراندهلغتنامه دهخداچرانده . [ چ َ دَ / دِ] (نف ) شبان و چوپان و چراننده . (ناظم الاطباء). || (ن مف ) چرانیده شده . چراشده . خورده شده . گیاه و علفی که چرانده شده باشد. رجوع به چرانیده شود.
چرانیدهلغتنامه دهخداچرانیده . [ چ َ دَ / دِ ] (ن مف ) چرانده . چرانده شده . بچرا برده شده . || علف و گیاهی که ستوران آنرا چریده اند. || (نف ) چراننده و شبان . (ناظم الاطباء). رجوع به چرانده شود.
چراندرچار گفتنلغتنامه دهخداچراندرچار گفتن . [ چ َ اَ دَ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) یاوه سرایی کردن . سخن مهمل و حرف بیهوده گفتن . یاوه سرودن . پرت و پلا گفتن . رجوع به چراندرچار شود.
چراندرچارلغتنامه دهخداچراندرچار. [ چ َ اَ دَ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، گفتار بی معنی و بیهوده و نامتناسب . هذیان . سخن لغو. گفتار یاوه و عبث . مهملات و لاطائلات . پرت و پلا.
چراندنلغتنامه دهخداچراندن . [ چ َ دَ ] (مص ) چرانیدن . شبانی کردن و چوپانی نمودن . (ناظم الاطباء). واداشتن حیوان به علف بیابان خوردن . (فرهنگ نظام ). به چرا واداشتن . به چرا بردن اغنام و احشام . رعی : جهاندار گیتی چنان آفریدچنانچون چراند بباید چرید. <p class=
چراندنیلغتنامه دهخداچراندنی . [ چ َدَ ] (ص لیاقت ) منسوب به چراندن ، یعنی جائی که لایق و قابل چراندن باشد. (ناظم الاطباء). چرانیدنی . آنچه بکار چراندن آید. سبزه و گیاهی که چراندن را شاید.
خرچرانلغتنامه دهخداخرچران . [ خ َ چ َ ] (نف مرکب ) کسی که خر را در بیابان می چراند. کسی که تیمارداشت خر را از جهت چریدن در عهده دارد. خربنده . || کنایت از آدم بی سواد و بی معرفت .
خوک چرانلغتنامه دهخداخوک چران . [ چ َ ] (نف مرکب ) چراننده ٔ خوک . شبان خوک . حافظ خوک . || لقبی اهریمنی عیسویان را. (یادداشت مؤلف ).
جوچرانلغتنامه دهخداجوچران . [ ج َ / جُو چ َ ] (اِ مرکب ) مقدار مصرف جو: جوچران طویله ٔ اتابیکی یک خروار و پنجاه من بود.
چشم چرانلغتنامه دهخداچشم چران . [ چ َ / چ ِ چ َ ] (نف مرکب ) نظرباز. کسی که چشم چرانی و نظربازی کند. آن کس که به تماشای خوبرویان و زیبارخان در مجالس و معابر سرگرم شود. رجوع به چشم چراندن و چشم چرانی و چشم چرانی کردن شود.
سورچرانلغتنامه دهخداسورچران . [ چ َ ] (نف مرکب ) (تداول عامیانه ) آنکه بیشتر بمهمانیها رود از شکم پرستی . طفیل العرائس . سوری . (یادداشت بخط مؤلف ). آنکه دایماً در فکر سور خوردن باشد. سوری . || مفت خور. (فرهنگ فارسی معین ).