کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک َ ل َ ] (اِ) همان کلب یعنی منقار مرغ . (آنندراج ). منقار مرغان . (ناظم الاطباء). کلب . کلپ . منقار مرغ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلپ شود.
کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک َ ل َ ] (ع مص ) شیفته شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). آزمند گردیدن و شیفته شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حریص شدن به کاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ کلف به ، او را بسیار دوست داشت و مولع و فریفته ٔ او گردید. (از اقرب الموارد). || سیاه
کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک َ ل ِ ] (ع ص ) دوستار و مولع و فریفته به کسی یا چیزی . (از اقرب الموارد). حریص به کاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک َل َ ] (ع اِ) سیاهی زردی آمیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیاهی زردی آمیخته . (ناظم الاطباء) . || سرخی سیاهی آمیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رنگ سیاه سرخ بهم آمیخته . (فرهنگ فارسی معین ). رنگی است بین سیاهی و سرخی . (از اقرب الموارد). || خال روی .
کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک ِ ] (ع ص ) مرد عاشق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
چیچکلولغتنامه دهخداچیچکلو. [ چی چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . در 81هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 500 گزی باختر شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب واقع است . جلگه است ، 102</s
چیچکلولغتنامه دهخداچیچکلو. [ چی چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سهندآباد شهرستان تبریز. در 29 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد و 26 هزارگزی شوسه ٔ بستان آباد به تبریز واقع شده . جلگه است و 318 تن
چیچکلولغتنامه دهخداچیچکلو. [ چی چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب در 28هزارگزی جنوب باختری سراب و 15هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز واقع شده ، 365 تن سکنه دارد، از چشمه
کلفتیلغتنامه دهخداکلفتی . [ ک ُ ف َ ] (حامص ) شغل کُلفَت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلفت شود.
کلفاءلغتنامه دهخداکلفاء. [ ک َ ] (ع ص ) مؤنث اکلف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مونث اکلف ، و گویند. ناقةکلفاء؛ ماده شتر سرخ سیاهی آمیخته . ج ، کُلف . (ناظم الاطباء). || می . (منتهی الارب ). شراب و خمر و می . (ناظم الاطباء). شرابی که از شدت سرخی به سیاهی زند. (از اقرب الموارد
کلفتلغتنامه دهخداکلفت . [ ک َ ل َ ] (اِ) منقار مرغان را گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شند و کلفت و بتپوز و منقار در ددان استعمال کنند و کلفت و شند، جز مرغ را نگویند. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 40). کلب . کلپ . کلف . منقار مرغ . (فرهنگ فارس
کلفتلغتنامه دهخداکلفت . [ ک ُ ف َ ] (اِ) خدمتگار و کنیز. (ناظم الاطباء). زن خدمتکار. خادمه . (فرهنگ فارسی معین ).در تداول عامه ، خادمه . زن پرستار. مقابل نوکر و خادم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجموع کسانی که تحت تکفل شخص هستند. عایله . اهل بیت . (فرهنگ فارسی معین ). اهل و عیال ؛ فلان ب
کلفتلغتنامه دهخداکلفت . [ ک ُ ف َ ] (اِخ )دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن است و 577 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کک مکفرهنگ فارسی عمیدلکههای سیاه یا قهوهایرنگ که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا میشود؛ کلف؛ ماهگرفته.
کلفت پوستانلغتنامه دهخداکلفت پوستان . [ ک ُ ل ُ ] (اِ مرکب ) ستبرپوستان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیواناتی که دارای پوستی ضخیم وکلفتند چون فیل . اسب آبی . کرگدن . خوک و جز اینها.
کلفتیلغتنامه دهخداکلفتی . [ ک ُ ف َ ] (حامص ) شغل کُلفَت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلفت شود.
کلف بازلغتنامه دهخداکلف باز. [ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نارویی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کلفاءلغتنامه دهخداکلفاء. [ ک َ ] (ع ص ) مؤنث اکلف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مونث اکلف ، و گویند. ناقةکلفاء؛ ماده شتر سرخ سیاهی آمیخته . ج ، کُلف . (ناظم الاطباء). || می . (منتهی الارب ). شراب و خمر و می . (ناظم الاطباء). شرابی که از شدت سرخی به سیاهی زند. (از اقرب الموارد
کلفتلغتنامه دهخداکلفت . [ ک َ ل َ ] (اِ) منقار مرغان را گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شند و کلفت و بتپوز و منقار در ددان استعمال کنند و کلفت و شند، جز مرغ را نگویند. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 40). کلب . کلپ . کلف . منقار مرغ . (فرهنگ فارس
متکلفلغتنامه دهخدامتکلف . [ م ُ ت َ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) آنچه به رنج و زحمت انجام شود. (از فرهنگ فارسی معین ). || آنچه به طبع گران آید، مقابل مطبوع . (از فرهنگ فارسی معین ) : و از فاصله ها یکی در بیشتر طباع خفیف و مطبوع بود یکی ثقیل و متکلف و این قسم را از این سبب ثقیل خ
متکلفلغتنامه دهخدامتکلف . [ م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ] (ع ص ) پیش آینده به کاری که افزون باشد از حاجت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، متکلفین : متکلف به نغمه در قرآن حق بیازردو خلق را بربود.سعدی (کلیات چ فروغی مواعظ ص <span class=
نامتکلفلغتنامه دهخدانامتکلف . [ م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ] (ص مرکب ) روان . ساده . بی تکلف . به دور از تکلف و تصنع : آن را بعبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مکلفلغتنامه دهخدامکلف . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) رنج رسانیده شده . (آنندراج ). به مشقت و دشواری درافتاده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تکلیف شود. || کسی که ترتیب و انجام دادن امری را پذرفتار شده و تعهد کرده باشد و تکلیف کرده شده . (ناظم الاطباء). موظف . ملزم .- مکلف ساختن
نامکلفلغتنامه دهخدانامکلف . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ص مرکب ) به تکلیف نارسیده . نابالغ. که شرعاً حکمی بر او نیست . || غیرمتعهد. غیرملتزم . غیرمسؤول .