کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ ] (ع اِ) کلکال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کلکال شود.
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ ] (اِ) بمعنی هرزه گویی کردن و کاو کاو نمودن باشد. (برهان ) (از آنندراج ). هرزه گویی و سخن بی معنی و لاطائل . (ناظم الاطباء). هرزه گویی .کاوکاو. (فرهنگ فارسی معین ). اسم صوت گردکان خشک چون بهم ساید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در سف
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ / ک ِ ک َ / ک ُ ک َ ] (اِ) نام دارویی است که آن رابه عربی مقل گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به لغت اهل خراسان مقل است . (ترجمه ٔ صیدنه ).
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک ُک ُ ] (ع ص ) مرد سبک گوشت چابک یا پست بالای درشت اندام سخت گوشت . کُلاکِل نیز مانند آن و کُلکُلَة مونث آن است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
قلقللغتنامه دهخداقلقل . [ ق ُ ق ُ ] (ع ص ) مرد سبک روح و ظریف را گویند. (برهان ). مرد چست سبک روح . (منتهی الارب ). || خفیف در سفر. (اقرب الموارد). || اسب سبک . (منتهی الارب ). || یاری گر شتابکار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). المعوان السریع التحرک . (اقرب الموارد). || (اِ صوت ) آواز ریختن شراب
قلقللغتنامه دهخداقلقل . [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فریم ، بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 2000گزی باختر کهنه ده . موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی است . سکنه ٔ آن 45 تن است . آب آن از نهر ع
قلقللغتنامه دهخداقلقل . [ ق ِ ق َ ] (ع اِ) نام درخت انار صحرایی است و آن را قلاقل و قلقلان هم میگویند. (برهان ).
قلقللغتنامه دهخداقلقل . [ ق ِ ق ِ ] (ع اِ) گیاهی است که دانه ٔ آن سیاه باشد و نیکو در بوئیدن و نیک محرک باه خصوصاً چون کوفته به کنجد آمیخته به انگبین معجون سازند و آن را قلقلان بضم و قلاقل کعلابط نیز نامند یا آن سرد و نوع گیاه دیگر است و بیخ و ریشه ٔ آن گیاه را مغاث خوانند و عامه به غلط آن را
قلقللغتنامه دهخداقلقل . [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان ، واقع در 24 هزارگزی شمال باختر تویسرکان و 6 هزارگزی جنوب باختر اشتران . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن <span
کلکلانلغتنامه دهخداکلکلان . [ ک ُ ک ُل ْ لا ] (اِ) کسی که صرفه جویی خانه را به وی واگذار کرده باشند. (ناظم الاطباء). کسی که اقتصاد خانه به او واگذار شده باشد. (از اشتینگاس ). || کسی که هر کاری را مرتکب گردد. (ناظم الاطباء). || بزرگ خانه . (ناظم الاطباء).
کلکلانجلغتنامه دهخداکلکلانج . [ ک َ ک َ ن ِ ] (اِ) یک قسم معجونی دافع قولنج وعسرالبول . (ناظم الاطباء). معجونی است هندی نافع در استسقاء. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کلکلانه . (یادداشت ، ایضاً). و رجوع به کلکلانه شود.- کلکلانج مروزی ؛ قسمی از کلکلانج است
کلکلانهلغتنامه دهخداکلکلانه . [ ک َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کلکلانج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفت کلکلانه ٔ سرد، که در این علت سود دارد بگیرند، برگ مازریون و هلیله ٔ زرد مقشر و غاریقون ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کلکلولغتنامه دهخداکلکلو. [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و122 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کلکلهلغتنامه دهخداکلکله . [ ک َ ک َ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کلکاللغتنامه دهخداکلکال . [ ک َ ] (ع اِ) سینه یا اندرون میانه ٔ سینه یا مابین هر دو چنبر گردن . کلکل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به کلکل شود. || جای تنگ بستن اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنچه بین تنگ اسب است تا جایی که با زمین تماس پیدا می کند وقتی که می نشیند. (از تاج ا
ذات الفلسلغتنامه دهخداذات الفلس . [ تُل ْ ف ِ ] (ع ص مرکب ) دشنامی است . جریر راست : جزعت ابن ذات الفلس لما تداکأت من الحرب انیاب علیک و کلکل .
کلکل کردنلغتنامه دهخداکلکل کردن . [ک َ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پر حرفی کردن . سر هم را درد آوردن از پرگویی . (فرهنگ فارسی معین ) : نیست یک مو چو عقل بر سرشان پیش از این فوقیا مکن کلکل .فوقی (از آنندراج ).
کلکلانلغتنامه دهخداکلکلان . [ ک ُ ک ُل ْ لا ] (اِ) کسی که صرفه جویی خانه را به وی واگذار کرده باشند. (ناظم الاطباء). کسی که اقتصاد خانه به او واگذار شده باشد. (از اشتینگاس ). || کسی که هر کاری را مرتکب گردد. (ناظم الاطباء). || بزرگ خانه . (ناظم الاطباء).
کلکلانجلغتنامه دهخداکلکلانج . [ ک َ ک َ ن ِ ] (اِ) یک قسم معجونی دافع قولنج وعسرالبول . (ناظم الاطباء). معجونی است هندی نافع در استسقاء. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کلکلانه . (یادداشت ، ایضاً). و رجوع به کلکلانه شود.- کلکلانج مروزی ؛ قسمی از کلکلانج است
کلکلانهلغتنامه دهخداکلکلانه . [ ک َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کلکلانج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفت کلکلانه ٔ سرد، که در این علت سود دارد بگیرند، برگ مازریون و هلیله ٔ زرد مقشر و غاریقون ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کلکلولغتنامه دهخداکلکلو. [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و122 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)