کوچگاهلغتنامه دهخداکوچگاه . (اِ مرکب ) جایی که از آنجا بیشتر کوچ کنند.(آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). جای کوچ و رحلت . (ناظم الاطباء). کوچگه . (فرهنگ فارسی معین ) : ولایت بین که ما را کوچگاه است ولایت نیست این زندان و چاه است . نظامی .<b
کواحلغتنامه دهخداکواح . [ ک ِ ] (ع ص ) نیکوسیاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیکو سیاست کننده ٔ ستور. (ناظم الاطباء).
کواژهلغتنامه دهخداکواژه . [ ک َ ژَ / ژِ ] (اِ) طعنه زدن و افسوس کردن . (صحاح الفرس ).طعنه زدن و سرزنش کردن . (برهان ). کواژ. طعنه و سرزنش . (آنندراج ). طعنه و سرزنش . (ناظم الاطباء). مصحف گواژه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به گواژه و گواژ شود. || سخر
کوپایهلغتنامه دهخداکوپایه . [ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) مخفف کوهپایه : مشابهت طور سینین جز از اطواد شوامخ کوپایه اش بی فروغ نماید. (عنایت نامه ٔ جلال الدین دهستانی از جنگی قدیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوه پایه شود.
قوایةلغتنامه دهخداقوایة. [ ق َ ی َ ] (ع اِ) زمین خشک مانده میان دو قطعه باران رسیده و بیابان بی آب وگیاه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). قفرالارض . (اقرب الموارد). || (اِمص ) توانایی . خلاف ضعف . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (مص ) خالی گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب
کوچگهلغتنامه دهخداکوچگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) کوچگاه : از آن کوچگه رخت پرداختندسوی کوچگاهی دگر تاختند. نظامی .در کوچگه اوفتاد رختم چون سست شدم مگیر سختم . نظامی .در عالم اگرچه سست خیزیم در کوچ
مابقیلغتنامه دهخدامابقی . [ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مانده . بقیه . برجای مانده . تتمه . آنچه برجایست . باقیمانده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گروهی رااز آن شیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنهار. فرخی .والا رضی دولت و زیبا کمال دین
مرحلةلغتنامه دهخدامرحلة. [ م َ ح َ ل َ ] (ع اِ) فرودآمدنگاه . (منتهی الارب ). منزلگاه . (دستور الاخوان ) (غیاث اللغات ). منزل . مرحل . (مهذب الاسماء). منزل بین دو منزل . (از متن اللغة). || منزلی که از آنجا بار می بندندو حرکت می کنند. (از متن اللغة). کوچگاه . (غیاث اللغات ). || مسافتی که مسافر
خرامشلغتنامه دهخداخرامش . [ خ َ م ِ ] (اِمص ) عمل خرامیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). خوشی : بماند بزاری روانش بجای خرامش نیابد بدیگر سرای .فردوسی . || حرکت بناز : گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش
منزل شناسلغتنامه دهخدامنزل شناس . [ م َ زِ ش ِ ] (نف مرکب ) آنکه توقفگاههای بین راه را شناسد. آنکه از منازل سفر آگاه باشد : چو شه دید کآن لشکر بی قیاس در آن ره نباشند منزل شناس . نظامی .زمین را شود میل و منزل شناس به تری و خشکی رسان