کژبینلغتنامه دهخداکژبین . [ ک َ ](نف مرکب ) کژبیننده . کژچشم . (آنندراج ). لوچ چشم . احول . (ناظم الاطباء). دوبین . (فرهنگ فارسی معین ). || بدخواه . نابکار. (ناظم الاطباء) : ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا.<p
کبنلغتنامه دهخداکبن . [ ک َ ] (ع مص ) نرم و سست دویدن یا کوتاهی کردن در دویدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کبن جامه ؛ درون رویه درنوردیدن جامه را پس بردوختن . || کبن هدیه ٔ کسی ؛ بازداشتن هدیه ٔ او را. || برگرداندن نیکی خود را از همسایه ٔ خود سوی غیر آنها. || کبن از چیزی ؛ بددل شدن و بازگ
کبنلغتنامه دهخداکبن . [ ک َ ](ع اِ) لب دلو و گفته اند آنچه از جلد که نزدیک لب دلو در نوردیده و دوخته شده است . (ز اقرب الموارد). کبن الدلو؛ لب دلو در نوردیده ٔ دوخته . (منتهی الارب ).
کبنلغتنامه دهخداکبن . [ ک ُ ب ُ ] (اِخ ) نام شخصی یونانی معاصر خشایارشا که در معبد دلف نفوذ داشت و غیبگوی این معبد را واداشت که به نفع کل امن وبضرر دمارات پسر آریستون پادشاه اسپارت سخن گوید و در نتیجه دمارات از پادشاهی افتاد و فرار کرد و به نزد پارسیها رفت و با خشاریاشا به یونان بازگشت . رجو
کبنلغتنامه دهخداکبن . [ ک ُ ب ُن ن ] (ع ص ) کُبُنَّة. مرد زشتخوی ناکس گرفته . (آنندراج ). مرد درشتخوی ناکس گرفته . (منتهی الارب ). مرد لئیم . (از اقرب الموارد). || مرد سخت زفت که از زفتی چشم برنمی دارد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه چشم برنمی دارد از بخل . یقال : رجل کبن و کبنة. (از اقر
کژبینیلغتنامه دهخداکژبینی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل و حالت کژبین . دوبینی . احولی . (فرهنگ فارسی معین ). لوچی . کژچشمی . کج بینی . || بدخواهی . نابکاری . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کژبین و احول شود.
کژبینیلغتنامه دهخداکژبینی . [ ک َ ] (ص مرکب ) که بینی کژ دارد. آنکه بینی وی کج باشد. (فرهنگ فارسی معین ) : سرطان (دلالت کند بر)... کژبینی ناهموار دندان . (التفهیم ).
اتاق کژبینی اِیمزAmes distortion roomواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی که در آن سرنخهای خاص ادراک عمق بهصورت آزمایشی مورد استفاده قرار میگیرند تا درک آزمایششونده را از اندازة نسبی اشیای درون اتاق تحریف کنند نیز: اتاق اِیمز Ames room
کژچشملغتنامه دهخداکژچشم . [ ک َ چ َ /چ ِ ] (ص مرکب ) به معنی کژبین است . (آنندراج ). لوچ . کاج . احول . (ناظم الاطباء). رجوع به کژبین و لوچ و احول شود.
کژبینیلغتنامه دهخداکژبینی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل و حالت کژبین . دوبینی . احولی . (فرهنگ فارسی معین ). لوچی . کژچشمی . کج بینی . || بدخواهی . نابکاری . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کژبین و احول شود.
کژبینیلغتنامه دهخداکژبینی . [ ک َ ] (ص مرکب ) که بینی کژ دارد. آنکه بینی وی کج باشد. (فرهنگ فارسی معین ) : سرطان (دلالت کند بر)... کژبینی ناهموار دندان . (التفهیم ).