کیدلغتنامه دهخداکید. (اِخ ) تامس . درام نویس انگلیسی که در سال 1558 م . در لندن متولد شد و به سال 1594 م . در همانجا درگذشت . او راست : «پمپه ٔ بزرگ »، «کرنلی »، «تراژدی اسپانیول ». (از لاروس ).
کیدلغتنامه دهخداکید. [ ک َ ] (اِخ ) نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حباله ٔ نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث ) : یکی نامه بنوشت نزدیک کیدچو شیری که ار
کیدلغتنامه دهخداکید. [ ک َ ] (اِخ ) نام نوشابه ٔ بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده ، و اصل درآن کندابه یعنی آب قند بوده است ، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کنداست . (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کیدپا شود.
کیدلغتنامه دهخداکید. [ ک َ ] (ع مص ) بد سگالیدن . (ترجمان القرآن ). بد سگالیدن . مکید و مکیدة مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. (ناظم الاطباء):کاده یکیده کیداً؛ خدعه و مکر کرد با وی . مکیدة اسم است از آن . (از اقرب الموارد). || خدعه ومکر آموختن کسی را. (
کیدلغتنامه دهخداکید. [ ک َ /ک ِ ] (اِ) چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. (برهان ). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. (ناظم الاطباء). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است . (فرهنگ رشیدی ).
کیت و کیتلغتنامه دهخداکیت و کیت . [ ک َ ت َ وَ ک َ ت َ / ک َ ت ِ وَک َ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) چنین و چنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چنین و چنان : و کان من الامر کیت و کیت ؛ بود آن چنین و چنان . (ناظم الاطباء).
کیدودةلغتنامه دهخداکیدودة. [ ک َ دَ ] (ع مص ) خواستن و نزدیک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بخواستن و نزدیک شدن به فعل . (زوزنی ).
کیدوزلغتنامه دهخداکیدوز. [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان زمج است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع است و 995 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیدانلغتنامه دهخداکیدان . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان همت آباد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 178 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کیدودةلغتنامه دهخداکیدودة. [ ک َ دَ ] (ع مص ) خواستن و نزدیک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بخواستن و نزدیک شدن به فعل . (زوزنی ).
کیدوزلغتنامه دهخداکیدوز. [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان زمج است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع است و 995 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کیدانلغتنامه دهخداکیدان . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان همت آباد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 178 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تآکیدلغتنامه دهخداتآکید. [ ت َ ] (ع اِ) دوالهایی که بدان قرپوس زین را با دو پهلوی آن بندند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). «اکائد» و «تآکید» جمع «اِکاد» است و این جمع آن نادر است . (از اقرب الموارد).
زکیدلغتنامه دهخدازکید. [ زَ ] (ص ) فرسوده . مانده . خسته . آزرده . رنجیده .(ناظم الاطباء). ظاهراً زکیده . رجوع به زکیدن شود.
میاکیدلغتنامه دهخدامیاکید. [ م َ ] (ع اِ) دوالها که بدان کوهه ٔ زین بندند. (منتهی الارب ، ماده ٔ وک د) (آنندراج ). بندهایی که بدان جزءپیشین پالان شتر را به هم می بندند. (ناظم الاطباء).
مناکیدلغتنامه دهخدامناکید. [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نَکد و نَکَد و نَکِد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوم مناکید؛ گروه بدفال دشوارخوی . (ناظم الاطباء). رجوع به نکد شود.