گیرلغتنامه دهخداگیر. (اِمص ) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن :یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام ). || در اصطلاح طب سده باشد و آن منعی است که
گیرلغتنامه دهخداگیر. (اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین . واقع در 47هزارگزی شمال باختر آبیک و 34هزارگزی راه عمومی . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 122 تن است
گیرفرهنگ فارسی عمید۱. = گرفتن۲. گیرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبگیر، آفتابگیر، گریبانگیر.⟨ گیرودار: [مجاز]۱. آشوب؛ هنگامه.۲. مشغله؛ گرفتاری.
موج ریلیRayleigh wave, R waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج سطحی که موجب حرکت پسرونده و بیضیوار ذرات در محیط میشود
آهنگ اوجگیریrate of climb, climb rate, rate of ascent, ROC, r/cواژههای مصوب فرهنگستانمیزان تغییر در افزایش ارتفاع هواگرد بر حسب متر یا پا بر دقیقه متـ . آهنگ صعود
تحقیق و توسعة برونسازمانیextramural R&D, extramuralresearch and development, outsourced R&Dواژههای مصوب فرهنگستانتحقیق و توسعهای درونمنبع که در خارج از مرزهای یک سازمان یا بنگاه انجام میشود
بازهوادهیre-aerationواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن به آبی که براثر فرایند شیمیایی یا زیستی اکسیژن از دست داده هوا اضافه میشود تا غلظت اکسیژن محلول آن افزایش یابد
راهبرد آر،راهبرد زادR-strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی برای بقا که در آن گونههای دارای نرخ تولیدمثل بالا برای زیستن در یک زیستگاه متغیر سازگار میشوند
گیرانلغتنامه دهخداگیران . [ گ َ ] (اِخ ) نام قریه ای است در دوفرسنگی اصفهان و معرب آن جیران است . (از معجم البلدان ). رجوع به جیران شود.
گیرولغتنامه دهخداگیرو. (اِخ ) نام پهلوان ایرانی بوده است . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد. رجوع به کبروی و گیروی شود.
گیروانیلغتنامه دهخداگیروانی . [ گیرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان . واقع در90هزارگزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان . سکنه ٔ آن 25 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8</s
گیرانلغتنامه دهخداگیران . [ گ َ ] (اِخ ) نام قریه ای است در دوفرسنگی اصفهان و معرب آن جیران است . (از معجم البلدان ). رجوع به جیران شود.
گیرولغتنامه دهخداگیرو. (اِخ ) نام پهلوان ایرانی بوده است . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد. رجوع به کبروی و گیروی شود.
گیروانیلغتنامه دهخداگیروانی . [ گیرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان . واقع در90هزارگزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان . سکنه ٔ آن 25 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8</s
گیر و بندلغتنامه دهخداگیر وبند. [ رُ ب َ ] (اِمص مرکب ، اِ مرکب ) از دو فعل امر «گیر» و «بند» و به معنی گیر و دار یا جنگ و رزم و درهم افتادگی دو سپاه یا دو دسته مردم متخاصم به کار رود. || گرفتن و بستن و مردم را دستگیر ساختن و زندانی کردن و در تداول عامه گویند: بگیر و ببند راه افتاده است . رجوع به
دامانگیرلغتنامه دهخدادامانگیر. (نف مرکب ) گیرنده ٔ دامان . گیرنده ٔ دامن . دامنگیر. || ملتمس . متقاضی . دامنگیر. گیرنده ٔ دامن . || به اقامت وادارنده : خاک آنجا دامانگیر است ؛ حالتی و رخوتی پدید آورد که حرکت را دشوار سازد. عزم رحیل بدل به اقامت کند.
دامنگیرلغتنامه دهخدادامنگیر. [ م َ ] (نف ) گیرنده ٔ دامن . آخذ دامان : هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیرهنوز در تک وپوی غم دگر میگشت . سعدی .- خار دامنگیر ؛ خار که بسبب داشتن نوکهای برگشته ٔ تیز چون دوژه و نظای
دردگیرلغتنامه دهخدادردگیر. [ دَ ](نف مرکب ) دردگیرنده . دردناک . دردمند. (آنندراج ). بادرد. دارای درد. دارای رنج . رنجور. (ناظم الاطباء).
درس گیرلغتنامه دهخدادرس گیر. [ دَ ] (نف مرکب ) درس گیرنده . متعلم : گه از لوح ناخوانده عبرت پذیرگه از صحف پیشینگان درس گیر.نظامی .
دژگیرلغتنامه دهخدادژگیر. [ دَ ] (اِ مرکب ) آلتی است آهنی که بدان خمیر چسبیده ٔ تغار را دور کنند. (از آنندراج ).