یکرانلغتنامه دهخدایکران . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) : مبارز را سر و تن پیش خسروچو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر
یکرانفرهنگ فارسی عمید۱. اسب اصیل و نجیب.۲. اسبی که رنگ او میان زرد و بور باشد.۳. اسبی که یک پا را کوتاهتر از پای دیگر بگذارد.
قرانلغتنامه دهخداقران . [ ق ِ ] (ع مص ) مقارنه . یار کردن دو چیز را با هم .(منتهی الارب ). || در نزد منجمان از انواع نظر است ، و آن را مقارنه نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به نظر و مقارنه شود: قران دو ستاره ؛ مقارنه ٔ آن دو. || (اِمص ) حالت به هم آمدن دو ستاره در برجی . (صراح ).
کیرانلغتنامه دهخداکیران . (اِخ ) شهری است میان تبریز و بیلقان . (منتهی الارب ). شهری است میان آذربایجان بین تبریز و بیلقان . (از معجم البلدان ).
کیرانلغتنامه دهخداکیران . (ع اِ) ج ِ کیر. (منتهی الارب ). (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کیر(ع اِ) شود. || ج ِ کور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ کور، به معنی پالان یا با ساختگی آن . (آنندراج ). رجوع به کور (ع اِ) شود.
کیریانلغتنامه دهخداکیریان . (اِ) به معنی فدا و قربان باشد، و آن بدلی است که خود را / دیگری را بدان از بلا برهانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کیریان به یای حطی به وزن میهمان ، در برهان فدا و قربان ، و این تصحیف است . صحیح کربان به وزن و معنی قربان است
خم گردیدنلغتنامه دهخداخم گردیدن . [ خ َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خم شدن . دولا شدن . دوتا شدن : سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیندکه پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد.سعدی .
مرکب انگیزیلغتنامه دهخدامرکب انگیزی . [ م َ ک َ اَ ] (حامص مرکب ) از جا برکندن و دواندن اسپ به سوی کسی یا چیزی . اسپ بر کسی یا چیزی دوانیدن به قصد گرفتار ساختن او. مرکب انگیختن : کرد بر گور مرکب انگیزی داد یکران تند را تیزی .نظامی .
عنان گراییدنلغتنامه دهخداعنان گراییدن . [ ع ِ گ َ / گ ِ دَ ] (مص مرکب ) عنان پیچاندن : یکی برگرایید رستم عنان به گردن برآورد رخشان سنان . فردوسی .مبارز را سر و تن پیش خسروچو بگعراید عنان خنگ یکران .<br
خودهلغتنامه دهخداخوده . [ دَ / دِ ] (اِ) خود. کلاه خود. مغفر : مبارز را سر و تن پیش خسروچو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان . عنصری .|| حقیقت . را
سیکرانلغتنامه دهخداسیکران . [ س َ ک َ ] (معرب ، اِ) بنج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از اقرب الموارد). شوکران . شیکران . (یادداشت مؤلف ). بزرالبنج . (الفاظ الادویه ). گیاهی است پیوسته سبز و دانه ٔ آن را میخورند. (منتهی الارب ). و تخم آن بزرالبنج و ماش عطار و خداع الرجال و ریشه ٔ آن تب انگیز است . (
شیکرانلغتنامه دهخداشیکران . [ ش َ ک ُ ] (ع اِ) گیاهی است ، یا صواب به سین است . (منتهی الارب ). گیاهی است کشنده ، و بعضی سیکران نیز گفته اند، و شوکران هم آمده . (آنندراج ). شوکران . (ناظم الاطباء). نوعی است از نبات . (مهذب الاسماء). شوکران . سیکران . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوکران شود.