آبارلغتنامه دهخداآبار. (اِ) دفتر حساب و دیوان حساب و آن را آواره و آوارجه نیز گویند و شاید کلمه صورتی از آمار و آماره است .
آبارلغتنامه دهخداآبار. (اِ) اُسْرُب . سرب . || سرب سوخته . آنُک محرق . رصاص اسود. (قاموس ). سرب سیاه . و طریقه ٔ ساختن آن آن است که سرب را در تابه ای آهنین نهند و کاسه ای که بن آن سوراخ است بر روی تابه واژگون کنند و بدمند تا آنگاه که سرب سوخته گردد و آن در علاج ریشها و بواسیر و سرطان بکار است
حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ] (اِخ ) شهریست [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم . جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم ).
حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ح َب ْ با ] (ع ص ) سمعانی گوید: هذه النسبة الی بیع الحبر و عمله و هو السواد الذی یکتب به .و فیروزآبادی گوید: حبار بمعنی حبرفروش غلط باشد.
چابارلغتنامه دهخداچابار. (اِخ ) دهی جزء دهستان بزجلو بخش وفس شهرستان اراک در 17 هزارگزی جنوب خاوری کمیجان و 8 هزارگزی راه مالرو عمومی .کوهستانی و سردسیر است با 202 تن سکنه ، آب آن از قنات ، مح
آبارالنحاسلغتنامه دهخداآبارالنحاس . [ رُن ْ ن ُ ] (اِ مرکب ) نامی است که کیمیاگران قدیم به مغنیسیا داده اند.
آبارهaqueductواژههای مصوب فرهنگستانمجرایی انسانساخت و معمولاً مرتفع برای انتقال آب، عموماً در مسیرهای طولانی
آبار اعرابلغتنامه دهخداآبار اعراب . [ رِ اَ ] (اِخ )نام شهرستانی به پنج فرسنگی اجفر میان اجفر و فید.
اشیاف ابارلغتنامه دهخدااشیاف ابار. [ اَش ْ ف ِ اَب ْ با ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دوایی است برای چشم . (منتهی الارب ). و رجوع به اَبّار شود.
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) ابن ابار. محمدبن عبداﷲبن ابی بکر قضاعی . رجوع به ابن ابار ابوعبداﷲ... شود.
آبارالنحاسلغتنامه دهخداآبارالنحاس . [ رُن ْ ن ُ ] (اِ مرکب ) نامی است که کیمیاگران قدیم به مغنیسیا داده اند.
آبار اعرابلغتنامه دهخداآبار اعراب . [ رِ اَ ] (اِخ )نام شهرستانی به پنج فرسنگی اجفر میان اجفر و فید.
آبارهaqueductواژههای مصوب فرهنگستانمجرایی انسانساخت و معمولاً مرتفع برای انتقال آب، عموماً در مسیرهای طولانی