بادروفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی خانۀ تابستانی که از هرطرف باد در آن درآید.۲. (اسم) دریچه؛ منفذ.۳. (اسم) گذرگاه باد؛ بادگیر؛ بادخن.
بادرولغتنامه دهخدابادرو. (اِ) ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند. و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد. (برهان ). بادرنجبویه . (ناظم الاطباء). تره ای است ، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409). تره
بادرولغتنامه دهخدابادرو. [ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) مکانی که برای تابستان سازند که از هر طرف باد در آن درآید. بتازی غرفه گویند. طغرا گوید : غیر از قفس کز هر طرف دارد هزاران بادرونتوان شمردن خوش هوا خشخانه ٔ دربسته را. <p class=
باذرولغتنامه دهخداباذرو. [ ذَ ] (اِ) همان بادرو باشد. باذروج . باذروق . (ربنجنی ). گیاهی از طایفه ٔ چتری و معطر که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء).رجوع به بادروج و بادرو و شعوری ج 1 ورق 188 شود.
بادرو غونزالز د مندوزالغتنامه دهخدابادرو غونزالز د مندوزا. [غ ُ ل ِ دِ م ِ ] (اِخ ) (کاردینال ) این نام معرب پدرو گنزالس دو مندوزا است که از رجال بزرگ و نامور عصر نصرانیت شهر طلیطله بود و در برافروختن آتش جنگ ضد غرناطه تأثیر بسزایی داشت و بسال 1495 م . درگذشت . (الحلل السندسی
بادرایالغتنامه دهخدابادرایا. [ دَ ] (اِخ ) قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی ). رجوع به بادرایایی شود. قریه ای است به نهروان و آن شهر کوچکی است نزدیک باکُسایا میان بندنیجین و نواحی واسط و محصولش خرمای قسب خشک است که در نهایت خوبی و خشکی است . گویند نخستین قریه ای که از آن برای آتش ابراهیم علیه
بادرایائیلغتنامه دهخدابادرایائی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب است به بادرایا که بگمان من قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی ). رجوع به بادرایا شود.
بادروجلغتنامه دهخدابادروج . (اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است . (برهان ). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و تره ٔ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فر
بادروجفرهنگ فارسی عمیدنوعی ریحان با برگهای ریز، شاخههای باریک، و گلهای سرخرنگ؛ ریحان کوهی؛ ترۀ خراسانی؛ بورنگ؛ بوینگ.
بادروزهفرهنگ فارسی عمید۱. هرروزه.۲. چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک: ◻︎ یکی جامه واین بادروزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی: مجمعالفرس: بادروزه).
باذرولغتنامه دهخداباذرو. [ ذَ ] (اِ) همان بادرو باشد. باذروج . باذروق . (ربنجنی ). گیاهی از طایفه ٔ چتری و معطر که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء).رجوع به بادروج و بادرو و شعوری ج 1 ورق 188 شود.
بادرنگبویهفرهنگ فارسی عمیدگیاهی یکساله با برگهای بیضی دندانهدار، گلهای بنفش، و شاخههای باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار میرود؛ بادرو؛ گل حنا؛ ترنگان.
ناگذارهلغتنامه دهخداناگذاره . [ گ ُ رَ / رِ ] (ص مرکب ) غیرنافذ. (ناظم الاطباء). || بن بست . بدون منفذ. که گذرگاه و منفذی ندارد.- سوراخ ناگذاره ؛ سوراخی که بن آن بسته باشد و به سوی خارج راهی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). که بادرو و در
بادخورلغتنامه دهخدابادخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج ). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر
وادی الحجارةلغتنامه دهخداوادی الحجارة. [دِل ْ ح ِ رَ ] (اِخ ) شهری است به اندلس در 57 هزارگزی مجریط (مادرید) و در طرف راست نهر هیتارس قرار دارد. فیلیپ دوم با ملکه ایزابلا از خاندان والوآ در این شهر ازدواج کرد. کاردینال بادرو مندوزه در آن درگذشت . مدفن کنت تاندیلا نخس
بادروجلغتنامه دهخدابادروج . (اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است . (برهان ). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و تره ٔ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فر
بادروجفرهنگ فارسی عمیدنوعی ریحان با برگهای ریز، شاخههای باریک، و گلهای سرخرنگ؛ ریحان کوهی؛ ترۀ خراسانی؛ بورنگ؛ بوینگ.
بادروزهفرهنگ فارسی عمید۱. هرروزه.۲. چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک: ◻︎ یکی جامه واین بادروزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی: مجمعالفرس: بادروزه).