آشوبشلغتنامه دهخداآشوبش . [ ب ِ ] (اِمص ) آشوب : از اختر بدینسان نشانی نمودکه آشوبش و جنگ بایست بود. فردوسی .
اسوبسلغتنامه دهخدااسوبس . [ اَ ب ُ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان سردرود بخش اسکو شهرستان تبریز، در 8000 گزی شمال اسکو و 3000 گزی خط آهن مراغه به تبریز. جلگه ، معتدل . سکنه ٔ آن 79 تن است . شیعه . آب
اسباشلغتنامه دهخدااسباش . [ ] (اِخ ) ازامرای معتصم خلیفه ٔ عباسی که با گروهی از امراء از او رنجیده دل بر خلافت عباس بن مأمون بستند و معتصم ایشان را مؤاخذ و مقید ساخت و پس از ثبوت گناه همه را بقتل رسانید. (حبیب السیر جزو3 از ج 2</sp
تفتینفرهنگ مترادف و متضاد۱. دوبههمزنی، سخنچینی، نمامی ۲. شورشگری، غمز، فتنهانگیزی، فساد، فسادانگیزی، آشوبش ۳. فتنه انگیختن، آشوببه پا کردن