اخلیلغتنامه دهخدااخلی . [اَ لا ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خلو و خلاء. خالی تر.- امثال :اخلی من جوف حِمار ؛ قالوا هو رجل من عاد و جوفه واد کان یحله ذوماء و شجر فخرج بنوه یتصیدون فاصابتهم صاعقة و اهلکتهم فکفر و قال لااعبد رباً فعل ذا ببنی
اخلیلاقلغتنامه دهخدااخلیلاق . [ اِ ] (ع مص ) کهنه شدن . (زوزنی ).- اخلیلاق ثوب ؛ کهنه شدن جامه .|| اخلیلاق سحاب ؛ برابر شدن و سزاوار باران گردیدن آن . || اخلیلاق رسم ؛ محو و برابر زمین شدن آن . || اخلیلاق متن فَرَس ؛ املس گردیدن آن .
اخلیلاقلغتنامه دهخدااخلیلاق . [ اِ ] (ع مص ) کهنه شدن . (زوزنی ).- اخلیلاق ثوب ؛ کهنه شدن جامه .|| اخلیلاق سحاب ؛ برابر شدن و سزاوار باران گردیدن آن . || اخلیلاق رسم ؛ محو و برابر زمین شدن آن . || اخلیلاق متن فَرَس ؛ املس گردیدن آن .
داخلیلغتنامه دهخداداخلی . [ خ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به داخل ، درونی . مقابل خارجی و بیرونی . اندرونی . باطنی .- استعمال داخلی ؛ خوردن و آشامیدن و حقنه (در دوا) .مقابل استعمال خارجی ، که اندرونی است . رجوع به داخلة شود.
مدیر داخلیلغتنامه دهخدامدیر داخلی . [ م ُخ ِ / م ُ رِ خ ِ ] (اِ مرکب ) کسی که تصدی امور دفتری و اداری و یا مالی مؤسسه ای مطبوعاتی ، روزنامه ، مجله ، ماهنامه را به عهده دارد. مقامی دون مدیر مسئول .
ناخلیلغتنامه دهخداناخلی . [ خ ِ ] (اِخ ) عمربن محمدالناخلی الصوفی ، مکنی به ابوالقاسم . از مردم بغداد بود و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحسن المالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر عبدالوهاب بن عبداﷲ المزنی الدمشقی از او روایت دارد. (الانساب سمعانی ).
یرپاخلیلغتنامه دهخدایرپاخلی . [ ی َ ] (اِخ ) دهی از دهستان الندبخش حومه ٔ شهرستان خوی واقع در 54 هزارگزی شمال باختری خوی . با 125 تن سکنه و آب آن از دره ٔ یرپاخلی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"