حدبیهلغتنامه دهخداحدبیه . [ ح َ دَ بی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای از معتزله است ، چنانکه تهانوی گوید: وآن تصحیف حدثیة است . رجوع به حدیثیة و حدثیه شود.
حدبةلغتنامه دهخداحدبة. [ ح َ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان . سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است . آب آن از رودخانه ٔ جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت ، تربیت نخل و حشم داری و صن
حدبةلغتنامه دهخداحدبة. [ ح َ دَ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رجال حدیث و ابراهیم بن احمد مروان از او روایت کند.
حدبةلغتنامه دهخداحدبة. [ ح َ دَ ب َ ] (ع اِمص )گوژپشتی . کوزپشتی . (منتهی الارب ). احدیداب . تقصع. گوژی . کوزی . دوتائی . خم . قوز. قوزک . برآمدگی پشت . بیرون آمدن پشت و درون شدن سینه . (اقرب الموارد). حدبة کژی فقرات پشت است یا بدرون (بجلو) که حدبة المقدم نامیده شود و برخی آنرا تقصیع نامند و
حدیبیهلغتنامه دهخداحدیبیه . [ ح ُ دَ بی ی َ / ح ُ دَ بی َ ] (اِخ ) نام موضعی به دوفرسنگی مکه و بعضی به نه میلی مکه گفته اند. و آن نام چاهی یا نام درختی خمیده است که بدانجا بود، و غزوه ٔ حدیبیه ٔ رسول (ص ) در سال ششم هجرت بدانجا روی داد. اهل مدینة حدیبیه به یاء
عروسیلغتنامه دهخداعروسی . [ ع َ ] (حامص ) همسری دختر یا زنی با مردی . بیوکانی . (فرهنگ فارسی معین ). دیبار. میزاد. نیوکانی . (ناظم الاطباء). کدخدایی . اًملاک . زفاف .- شب عروسی ؛ لیلةالزفاف . شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد. || شادی نکاح . (
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲبن محمدبن عمار ثقفی کاتب . مکنی به ابوالعباس و معروف بحمارالعزیر. خطیب گوید: در مقاتل الطالبیین و هم کتب دیگر، نام مصنفات او آمده است . وی شیعی مذهب بود، و به سال 314 هَ . ق . وفات یافت . او از عثمان بن ابی ش
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم الضبّی مکنی به ابوالعباس و ملقب به کافی الأوحد وزیر. او پس از وفات صاحب ابوالقاسم بن عباد وزارت فخرالدوله ابی الحسن علی بن رکن الدولةبن بویه داشت و بصفر سال 399 هَ . ق . ببروجرد از اعمال بدربن حسنویه درگذش
ابومحمدلغتنامه دهخداابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) خازن . عبداﷲبن احمد شاعر و مترسل شهیر اصفهانی . او از خواص صاحب بن عباد و برکشیدگان اوست . در ریعان شباب خازنی کتب خانه ٔ صاحب داشت . و بعلت زلتی ناشی از جهالت و کم تجربگی جوانی ، صفای لطف صاحب نسبت بدو بکدورت بدل گشت و او ترک خدمت ابن عب
مجادبةلغتنامه دهخدامجادبة. [ م ُ دَ ب َ ] (ع مص ) به خشکسال رسیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دیادبةلغتنامه دهخدادیادبة. [ دَ دِ ب َ ] (معرب ، اِ) ج ِ عربی دیدب ، دیدبان فارسی است . (یادداشت مؤلف ) : نصبوا علی رؤوس الجبال دیادبة و رقباء لیفحص الهلال . (آثارالباقیة ص 57 چ زاخائو). فلما ابصرتنا الدیادبة خرجنا هراباء. (معجم البلدا
نادبةلغتنامه دهخدانادبة. [ دِ ب َ ] (ع ص ) تأنیث نادب . رجوع به نادب شود. || زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده . (ناظم الاطباء). ندب المیت ؛ بکاه ُ و عدد محاسنه ... فهو نادب و هی نادبة. (از اقرب الموارد). نائحه . نوحه سرای . نوحه گر. ج ، نوادب .<br