چهارپخلغتنامه دهخداچهارپخ . [ چ َ / چ ِ پ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) هرچیز چهارگوشه . || اصطلاح نجاری . قطعه چوبی که از چهار جانب رویه ٔ مسطح دارد وبشکل مکعب تراش خورده باشد. || نوعی از خیمه که در هند «بی چوبه » خوانند. رجوع به چارپخ شود.
چارپخلغتنامه دهخداچارپخ . [ پ َ ] (اِ مرکب ) نوعی از خیمه که در هند «بی چوبه » خوانند. (آنندراج ). || هر چیز چهارگوشه . (ناظم الاطباء).
چارخلغتنامه دهخداچارخ . [ رُ ] (ترکی ، اِ) چارق . کفش درشت روستایی . نوعی پای افزار که دهقانان و روستائیان در پای کنند : سواران ولی بر نمد زین چارخ شجاعان ولیکن بفسق و بساغر. عمعق بخارایی .و رجوع به چارق و چارغ شود.
یارخلغتنامه دهخدایارخ . [ رُ ] (اِ) عنان بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). و منشاء آن ظاهراً شعر زیر از عنصری است :شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مراسب نشاط رارکابی یارخ .بی تردید یکی از دو کلمه ٔ مارخ و رخ به معنی عنان غلط است و هر چند در نسخه ٔ مزبور شاهدی نیاورده است ، بی شبهه
صاروخدیکشنری عربی به فارسیاسلحه پرتاب کردني , گلوله , موشک , پرتابه , فشفشه , راکت , با سرعت از جاي جستن , بطور عمودي از زمين بلندشدن , موشک وار رفتن
باروخلغتنامه دهخداباروخ . (اِخ ) (مبارک ) و او کاتب و دوست و مخلص ارمیای نبی بود. (ارمیا 32: 12). و کلامی را که خدا به ارمیای نبی القا فرمود در طوماری نوشته اولا در هیکل در حضور جماعت و بعد در حضور رؤسای یهود تلاوت نمود، و ای