حسنالغتنامه دهخداحسنا. [ ح ُ ] (ع ص ) مؤنث حسن . حسنی : بحق اسماء حسنا و علامتهای بزرگ او.... بیعت فرمانبریست . (تاریخ بیهقی ص 316).
حسناءلغتنامه دهخداحسناء. [ ح َ] (ع ص ) زیبا (زن ...). زن جمیله . (غیاث ). تأنیث حسن . زن خوب . رجوع به نجیب شود. ج ، حِسان : گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفجه ای و اندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه . منوچهری .زهری عسل نوش عجوزه
حسینالغتنامه دهخداحسینا. [ ح ُ س َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان . 19هزارگزی جنوب خاوری مینودشت . کوهستانی . معتدل . سکنه 50 تن . زبان فارسی ، ترکمنی . آب از چشمه سار. محصول آنجا غلات ، لبنیات ، ابریشم . شغل اه
اشناو کردنلغتنامه دهخدااشناو کردن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شنا کردن . سباحت . عَوم . (تاج المصادر بیهقی ).
familiariseدیکشنری انگلیسی به فارسیآشنا کردن، اشنا کردن، اشنا ساختن، خو دادن، عادت دادن، خودمانی کردن
familiarizeدیکشنری انگلیسی به فارسیآشنا کردن، اشنا کردن، اشنا ساختن، خو دادن، عادت دادن، خودمانی کردن
familiarizesدیکشنری انگلیسی به فارسیآشنا می شود، اشنا کردن، اشنا ساختن، خو دادن، عادت دادن، خودمانی کردن
familiarizedدیکشنری انگلیسی به فارسیآشنا شدم، اشنا کردن، اشنا ساختن، خو دادن، عادت دادن، خودمانی کردن
اشنالغتنامه دهخدااشنا. [ اَ ] (اِ) گوهر گرانمایه . (برهان ). گوهر گرانبها. (سروری ) (فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). درمجمع الفرس بمعنی جواهر ذی قیمت است . (شعوری ج 1 ص 98). گوهر گران قیمت . (جهانگیری ). ||
اشنافرهنگ فارسی معین( ~.) (اِ.) = آشنا: 1 - (اِ.) شنا، شناوری ، آب ورزی . 2 - (ص فا.) شنا کننده ، شناگر.
زوداشنالغتنامه دهخدازوداشنا. [ اَ ] (اِ مرکب ) نذر و نذوراتی را گویند که فارسیان به آتشخانه ها آورند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). نذرهایی که فارسیان به آتشکده آورند. (ناظم الاطباء). جزء اول کلمه را آقای پورداود «زَور» (اوستا «زئوثره » ) دانند، بمعنی آب مقدس که در جشنهای زردشتیان بکارر
ناشنالغتنامه دهخداناشنا. [ ش ِ ](ص مرکب ) ناآشنا. بی اطلاع . بی خبر. (ناظم الاطباء). || ناآشنا. بیگانه . مقابل آشنا : دی همه او بوده ای امروز چون دوری از او؟ناجوانمردی بود دی دوست و اکنون ناشنا. سنائی .|| غیر معروف . (ناظم الاطباء).
پاشنالغتنامه دهخداپاشنا. (اِ) پاشنه . عقب : عملهای جهان برعکس هم هست که بر ملکت گدائی را دهد دست چنین هم دیده ام کافسرده پائی بتخت زر دریده پاشنائی . امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ جهانگیری ).نیست مدبر اهل ترک ار خودندارد کفش از آ