افسار بر سر کردنلغتنامه دهخداافسار بر سر کردن . [ اَ ب َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افسار برسر کشیدن . (از آنندراج ) : آن یکی افسار خر از سر کشیدبر سر خود کرد چون خر میدوید.سلیم (از آنندراج ).
پاافشارلغتنامه دهخداپاافشار. [ اَ ] (اِ مرکب ) دو تخته ٔ کوچک باشد بمقدار نعلین که بافندگان پای بر زبرآن نهند و چون یک پای بیفشارند نیمی از رشته ها که می بافند فرود آید و چون پای دیگر بیفشارند نیمی دیگر.و آنرا پای اوژاره و لوح پای نیز گویند : نیست بافنده او به دست افز
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان ). عصام . جریر. (از منتهی الارب ). چیزی که بر چاروا زنند. فسار.(یادداشت مؤلف ). ری
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (نف مرخم ) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).- پری افسار ؛ افسونگر پری . پری افسا.- مارافسار ؛ رام کننده و افسونگر مار.
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِخ ) طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مقالات کسروی ج 1
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِمص ) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین ). || خلانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || افشردن ، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن . (برهان ). || ریختن پی درپی . (از برهان ). || (ن مف مرخم ) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی
افسار بر سر کشیدنلغتنامه دهخداافسار بر سر کشیدن . [ اَ ب َ س َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) اسب را لجام انداختن . (آنندراج ) : خصم ار ز مرتبت خر عیسی شود چه شدخواهم کشید بر سرش افسار دشمنی .واله هروی (از آنندراج ).<br
فسارلغتنامه دهخدافسار. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان ). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت .<br
مهارلغتنامه دهخدامهار. [ م َ / م ِ ] (ع اِ) چوب که در بینی بختی کنند. (منتهی الارب ). چوبی را گویند که در بینی شتر کنند و ریسمانی بر آن بندند. (برهان ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). قیاد. هجر. خطام . نکل . رجاع . خطیر. جریر. (منتهی الارب ). صاحب قاموس کتاب
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان ). عصام . جریر. (از منتهی الارب ). چیزی که بر چاروا زنند. فسار.(یادداشت مؤلف ). ری
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (نف مرخم ) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).- پری افسار ؛ افسونگر پری . پری افسا.- مارافسار ؛ رام کننده و افسونگر مار.
دافسارلغتنامه دهخدادافسار. (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسه ٔ فومن برشت . جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه ا
دافسارلغتنامه دهخدادافسار. (اِخ ) دهی است جزءدهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت . واقع در 9هزارگزی باختر رشت و 2هزارگزی جنوب شوسه ٔ رشت به فومن . جلگه است و معتدل و مرطوب دارای 519 سکنه . آب آن
سرافسارلغتنامه دهخداسرافسار. [ س َ اَ ] (اِ مرکب ) افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند : و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه . (راحةالصدور راوندی ). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست . (راحةالصدور راوندی ). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین
مارافسارلغتنامه دهخدامارافسار. [ اَ ] (نف مرکب ) بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازنده ٔ مار باشد. (برهان ). مارافسا. (از ناظم الاطباء). || برآورنده ٔ زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون . (برهان ). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود.
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان ). عصام . جریر. (از منتهی الارب ). چیزی که بر چاروا زنند. فسار.(یادداشت مؤلف ). ری