انک کردنلغتنامه دهخداانک کردن . [ اَ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامیانه ، خجالت دادن . تحقیر کردن . کسی را از رو بردن . او را کوچک کردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
حانکلغتنامه دهخداحانک . [ ن ِ ] (ع ص ) نیک سیاه . (منتهی الارب ). سیاه سیاه . حالک . سیاهی سیاه . سخت سیاه .
انکار کردنلغتنامه دهخداانکار کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نشناختن چیزی یا کسی را. منکر شدن . خستو نبودن : انکار قول یا نوشته ٔ خود کردن ؛ زیرآن زدن . نکیر. نفی . (یادداشت مؤلف ). جحد. جحود. (دهار). امتناع کردن . ابا کردن . نپذیرفتن : هر آن کسی که چنین صنع خوب دید به
انکلغتنامه دهخداانک . [ اَ ن ُ ] (ع اِ) سرب که در هندی سیسا گویند و در زفان گویا به معنی مس و روی گداخته مذکور است . (از آنندراج ). مصحف آنک است . رجوع به آنک شود.
آنکلغتنامه دهخداآنک . (ضمیر + حرف ربط) مخفف آنکه : یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد هم گونه ٔ عقیق . عماره .با او بمراد دل زی ای دل از آنک ار دانی خواست کام ، در کام رسی . (از قابوسنامه )
از آنکلغتنامه دهخدااز آنک . [ اَ ] (حرف ربط مرکب ) مخفف از آنکه . زیرا که . بعلت آنکه : بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر.سنائی .
انکلغتنامه دهخداانک . [ اَ ] (انگلیسی ، اِ) در اصطلاح تجارت نشان و علامتی که بر روی عدل و مال التجاره نویسند. (ناظم الاطباء). و رجوع به انگ شود.
انکلغتنامه دهخداانک . [ اَ ] (ع مص ) بزرگ و ستبر گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || دراز شدن شتر و بقولی دردمند گردیدن آن . (از ذیل اقرب الموارد) . || طمع نمودن و طلب کردن . (منتهی الارب ). طمع کردن و تتبع در سازواری اخلاق نمودن . (از ناظم الاطباء) (از ذیل
انکلغتنامه دهخداانک . [ اَ ن َ ] (اِ) زردآلو از قسم پست و هسته تلخ و خرد و کم شیرین . (یادداشت مؤلف ).
انکلغتنامه دهخداانک . [ اَ ن ُ ] (اِ) آبله که بر اندام برآید (شرفنامه ، از آنندراج ). و در تاج انوک آبله آورده است . (آنندراج ).
دانکلغتنامه دهخدادانک . [ ] (اِ) امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند د
دانکلغتنامه دهخدادانک . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین . واقع در 36000گزی خاور آوج . سردسیر است و دارای 813 سکنه . آب آن از رودخانه ٔ سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گ
دانکلغتنامه دهخدادانک . [ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر. || دانه باشد. (اوبهی ). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره . (برهان ). دان . دانه . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). حب . حبه : ازین تاختن گوز و ریدن براه نه
دانکلغتنامه دهخدادانک . [ ن ُ ] (اِ) آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچه ٔ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان ). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غل