باب الشماسیهلغتنامه دهخداباب الشماسیه . [ بُش ْ ش َ سی ی َ ] (اِخ ) از دروازه های بغداد بوده است . (اخبار الراضی باﷲ و المتقی ﷲ چ 1935 م . ص 227، 241، 244، <span cla
پتانسیل برانگیختۀ شنوایی تنۀ مغزbrainstem audiotory evoked potential, BAEPواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از پتانسیل برانگیختۀ شنوایی ثبتشده که از تنۀ مغز ناشی میشود
باب بابلغتنامه دهخداباب باب . (ق مرکب ) بخش بخش . قسمت قسمت . فصل فصل : طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125</s
باب باب کردنلغتنامه دهخداباب باب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تبویب . (دهار). قسمت قسمت کردن . فصل فصل کردن .
شماسیلغتنامه دهخداشماسی . [ ش َم ْ ما ] (ص نسبی ) منسوب است به دو جا در بغداد، یکی باب الشماسیة است و دومی درب شماس . (از لباب الانساب ).
قصرالطینلغتنامه دهخداقصرالطین . [ق َ رُطْ طی ] (اِخ ) از قصرهای حیره است ، و آن را یحیی بن خالد در باب الشماسیه بنا کرد. (معجم البلدان ).
دیر درتالغتنامه دهخدادیر درتا. [ دَ رِ دُ] (اِخ ) این دیر در مغرب بغداد محاذی باب الشماسیه واقع است و مشرف بر دجله است دارای ساختمان زیبا و محرابی است که بسیار مرتفع است . (از معجم البلدان ).
دیر درمالسلغتنامه دهخدادیر درمالس .[ دَ رِ دَ ل ِ ] (اِخ ) شابشتی گوید: این دیر در رقةدر باب الشماسیه در بغداد نزدیک دارالمعزیة است و آن جای با صفائی است درختان بسیار و بوستانها دارد و در نزدیکی آن بیشه ای از نی است . (از معجم البلدان ).
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) فرقه ٔ سبعیه از باب ، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم درغیبت . و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم » باشد که طریقه ٔ صباحیه (پیروان حسن صباح
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابة نیز گفته اند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب . از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است . (معجم البلدان ). قریه ای از حلب . (منتهی الارب ). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) : چندانکه ببالین تو گریان و غریوان شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار. سوزنی .شراب پر خورد و مست خسبد و خیزدگهی دباب کسی را و گه کسی او را. سوزنی
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف . (معجم البلدان ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَب ْ با ] (ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه ٔ وصف تفضیلی عرب کرده اند : دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز. روحی ولوالجی .خر کیمخت گاه کرده سبیل بر گروکان