بیرحاملغتنامه دهخدابیرحام . [ رُ ] (ص مرکب ) (از: بی + رحام ) رحام در لغت عرب بمعنی بیماری است در شکم گوسفند و مؤلف پس از نقل شعر ذیل از ناصرخسرو : بیرحمی و درشت که از دستبندتونه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام .نوشته اند بنظر میرسد که کلمه ٔ رحام در این شعر «
بارحملغتنامه دهخدابارحم . [ رَ ] (ص مرکب ) رحیم دل . رحمان . راحم . غافر. غفور. غفار. (کازیمیرسکی ). رجوع به «با» شود.
بیرحملغتنامه دهخدابیرحم . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رحم ) درشت و ظالم . بی شفقت . سنگدل . (ناظم الاطباء). قسی . قاسی . جبار. سخت دل . غلیظ القلب . قسی القلب . دل سخت : و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العا
باغ نولغتنامه دهخداباغ نو. [غ ِ ن َ ] (اِخ ) باغی به سمرقند بود که بایسنقر میرزادر آنجا بارعام می داد. (از حبیب السیر ج 4 ص 223).
سددیکشنری عربی به فارسیسد , اب بند , بند , سد ساختن , مانع شدن ياايجاد مانع کردن , محدود کردن , مجلس پذيرايي , سلا م عام , بارعام دادن , خاکريز , لنگرگاه
بار عاملغتنامه دهخدابار عام . [ رِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پذیرایی عمومی . شرفیابی همگانی ، مقابل بار خاص ، پذیرایی خصوصی . رجوع به «بار» شود : و آنروز بارعام بود. (کلیله و دمنه ).بارعام است و در کعبه گشاده ست کز اوخاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند. <p class="au