خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باصلابت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
باصلابت
/bāsalābat/
معنی
۱. دارای استواری و سختی.
۲. باهیبت.
۳. باوقار.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبتدار ≠ بیصلابت، بیوقار، ناموقر
۲. محکم، استوار
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
باصلابت
واژگان مترادف و متضاد
۱. باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبتدار ≠ بیصلابت، بیوقار، ناموقر ۲. محکم، استوار
-
باصلابت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bāsalābat ۱. دارای استواری و سختی.۲. باهیبت.۳. باوقار.
-
جستوجو در متن
-
بیمور
لغتنامه دهخدا
بیمور. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بیم + ور) مهیب . باصلابت . رجوع به بیم و نیز رجوع به بیموری شود.
-
بولامونیون
لغتنامه دهخدا
بولامونیون . (معرب ، اِ) به یونانی ، قسمی از مخلصه است وگیاه آن مابین شجر و حشیش . و شاخ آن باریک و پرشعبه . و برگ آن از برگ سداب طولانی تر و بزرگتر و بر اطراف شاخهای آن چیزی مستدیر شبیه به سرو کوچک میباشد و در آن تخمهای سیاه . و بیخ آن شبیه بدرونج س...
-
درواخ
لغتنامه دهخدا
درواخ . [ دَرْ ] (اِ، ص ) دژواخ . حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان ). نقاهت از بیماری . (از آنندراج ) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری ). بیما...
-
حجر غاغاطیس
لغتنامه دهخدا
حجر غاغاطیس . [ ح َ ج َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ابن البیطار گوید: قال ابن حسان ، ینسب الی واد بالشام کان یقال له فی القدیم غاغاویسمی الان وادی جهنم و هذا الحجر یوجد ایضاً بالاندلس فی ناحیة سرقسطة و قد یوجد ایضاً فی ناحیة جبل شنیر فی اجراف طفلیة...
-
کرفس
لغتنامه دهخدا
کرفس . [ ک َ رَ ] (اِ) کلفس . کرسب . کرسف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) . اجمود. (یادداشت مؤلف ). رستنیی باشد که از آن ترشی سازند یعنی در میان سرکه اندازند و خورند و گویند تخم آن شهوت مردان و زنان را برانگیزاند و از این جهت است که زنانی را که بچه شیر ده...
-
اسفنج
لغتنامه دهخدا
اسفنج .[ اِ ف َ / اِ ف ُ / اَ ف َ ] (معرب ، اِ) (از لاتینی سپُنْژیا ) چیزی است شبیه به نمد کرم خورده و آنرا ابر مرده و ابر کهن گویند، وبعربی رغوةالحجامین و هرشفه خوانند. گویند حیوانی است دریائی بدان جهت که چون دست بر وی نهند خود را جمع کند و چون بمیر...
-
با
لغتنامه دهخدا
با. (حرف اضافه ) ابا. پهلوی ، اپاک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان ). مع. (منتهی الارب ). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم . (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مص...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد پسر محمد ثالث معروف بسلطان احمد خان اول . چهاردهمین از سلاطین عثمانی و نسب او مستقیماً بسیزده واسطه بسلطان عثمان غازی منتهی شود. مولد او به سال 998 هَ . ق . بودو در 1012 پس از وفات پدر به سن چهارده سالگی بتخت سلطنت عث...