باصلابتفرهنگ مترادف و متضاد۱. باسطوت، باصولت، باوقار، باهیبت، صولتمند، موقر، هیبتدار ≠ بیصلابت، بیوقار، ناموقر ۲. محکم، استوار
بیمورلغتنامه دهخدابیمور. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بیم + ور) مهیب . باصلابت . رجوع به بیم و نیز رجوع به بیموری شود.
بولامونیونلغتنامه دهخدابولامونیون . (معرب ، اِ) به یونانی ، قسمی از مخلصه است وگیاه آن مابین شجر و حشیش . و شاخ آن باریک و پرشعبه . و برگ آن از برگ سداب طولانی تر و بزرگتر و بر اطراف شاخهای آن چیزی مستدیر شبیه به سرو کوچک میباشد و در آن تخمهای سیاه . و بیخ آن شبیه بدرونج سفید ودراز و باصلابت و منبت
درواخلغتنامه دهخدادرواخ . [ دَرْ ] (اِ، ص ) دژواخ . حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان ). نقاهت از بیماری . (از آنندراج ) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری ). بیماری که به شده باشد.(شرفنامه
حجر غاغاطیسلغتنامه دهخداحجر غاغاطیس . [ ح َ ج َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ابن البیطار گوید: قال ابن حسان ، ینسب الی واد بالشام کان یقال له فی القدیم غاغاویسمی الان وادی جهنم و هذا الحجر یوجد ایضاً بالاندلس فی ناحیة سرقسطة و قد یوجد ایضاً فی ناحیة جبل شنیر فی اجراف طفلیة و اذا وضع علی النار فاحت
کرفسلغتنامه دهخداکرفس . [ ک َ رَ ] (اِ) کلفس . کرسب . کرسف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) . اجمود. (یادداشت مؤلف ). رستنیی باشد که از آن ترشی سازند یعنی در میان سرکه اندازند و خورند و گویند تخم آن شهوت مردان و زنان را برانگیزاند و از این جهت است که زنانی را که بچه شیر دهند از کرفس خوردن منع کنند.