باغ بینفرهنگ فارسی عمیدبینندۀ باغ؛ آنکه به تماشای باغ برود: ◻︎ باغبین را چه غم که شاخ شکست / باغبان راست غصهای گر هست (اوحدی: ۵۴۳).
باغ بینلغتنامه دهخداباغ بین . (نف مرکب ) بیننده ٔباغ . تماشاگر باغ . آنکه بدیدن باغ رود : باغ بین را چه غم که شاخ شکست باغبان راست غصه ای گر هست .اوحدی .
بوق دندهعقبback-up alarm/ back up alarm, back-up horn, reversing warning signal, reversing bleeperواژههای مصوب فرهنگستاندر برخی از خودروها، بوقی ناپیوسته که در حالت دندهعقب برای هشدار دادن به عابران پیاده یا دیگر رانندگان به صدا درمیآید
باغ کرم بیکلغتنامه دهخداباغ کرم بیک . [ ک َ رَ ب َ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 42 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 6 هزارگزی فیروزآباد در دامنه واقع است . ناحیه ای است سردسیر و دارای <span
حبائکلغتنامه دهخداحبائک . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ حبیکة، بمعنی راه ستاره ها که مسیر آنهاست . || راه در ریگ توده . (منتهی الارب ).
حباقلغتنامه دهخداحباق . [ ح ُ ] (ع اِ) تیز. ضراط. گوز. صوت اسفل انسان . (مهذب الاسماء) : او در ابتدا نحاسی بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی دهشت ضراط و حباق از او روان . (جهانگشای جوینی ). || دشنامی است زنان وکنیزکان را، و گویند یا حباق ! دشنام است مردان را. (منتهی
باغ دارلغتنامه دهخداباغ دار. (نف مرکب ) دارنده ٔ باغ . باغ خدا. صاحب باغ . آنکه باغداری کند. دارای باغ . (یادداشت مؤلف ). مالک باغ . || دهقانی که کشتمند او باغ است . || آنکه تمشیت باغ کند. || آنکه نگهبانی و حراست باغ کند. محافظ باغ . || آنکه از محصول باغ بهره برگیرد. آنکه در جمع آوری و فروش حاص
باغ داریلغتنامه دهخداباغ داری . (حامص مرکب ) نگاهداری باغ . || خداوند و مالک باغ بودن . || محافظ و نگهبان باغ بودن . || تمشیت امور باغ کردن . باغبانی . || جمعآوری میوه و فروش حاصل باغ . اجاره داری حاصل باغ . و رجوع به باغدار شود.
باغلغتنامه دهخداباغ . (اِ) بستان . روضه . مشترک است در عربی و فارسی و جمع آن در عربی بیغان است . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). گلستان . صاحب آنندراج گوید: از مولوی حبیب اﷲخان شنیده شد که باغ لغت عربی است و بیغان جمع آن ... در عرف هندیان به کاف فارسی خوانند و این از توافق لسانین بود - انتهی
باغلغتنامه دهخداباغ . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 150 هزارگزی جنوب کهنوج و 10 هزارگزی باختر راه مالرو انگهران به کهنوج واقع و دارای 4 تن سکنه است . (از ف
باغلغتنامه دهخداباغ . (اِخ ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 3 هزارگزی خاور سردشت و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ سردشت به مهابادواقع است . ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی و سردسیر با 98 تن سکنه و آب آن از رود
باغلغتنامه دهخداباغ . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهیندژ شهرستان مراغه که در 26 هزارگزی جنوب خاوری شاهیندژ و 11 هزارگزی جنوب باختری راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب واقع است . ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و
باغلغتنامه دهخداباغ . (اِخ ) دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار که در 60 هزارگزی جنوب باختر لار در کنار راه فرعی لار به بیرم در جلگه واقع است . ناحیه ای است گرمسیر با 337 تن سکنه و آب آن از قنات و چاه تأمین م
دباغلغتنامه دهخدادباغ . [ دَب ْ با ] (اِخ ) نام موضعی به چهاردانگه ٔ مازندران . (سفرنامه ٔ رابینو بخش انگلیسی ص 124).
دباغلغتنامه دهخدادباغ . [ دَب ْ با ] (اِخ ) الشیخ ابوزید عبدالرحمن بن محمدبن عبداﷲ الانصاری الاسیدی مشهور به دباغ متولد به سال 605 و متوفی به سال 696 هَ . ق . مردی فقیه و مورخ و عالم و ازمردم قیروان بود. تألیفاتی دارد که از
دباغلغتنامه دهخدادباغ . [ دَب ْ با ] (اِخ ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج واقع در 5هزارگزی باختر دیواندره و راه شوسه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و حبوبات و توتون و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است . (از فرهنگ ج
دباغلغتنامه دهخدادباغ . [ دَب ْ با ] (ع ص ) پوست پیرا. (منتهی الارب ) (دستور اللغة) (دهار) (مهذب الاسماء). پوست پیراه . پوست پیرای . آنکه پوست را پیراید. کلغارگر. (ملخص اللغات حسن خطیب ). آشگر. چرمگر. بسیار پیراینده پوست . ج ، دباغون . (مهذب الاسماء). در قاموس کتاب مقدس آمده است : معتقدین خصو