بانژادلغتنامه دهخدابانژاد. [ ن ِ ] (ص مرکب ) (از: با+ نژاد) نژاده . اصیل . نجیب . نسیب . دارای حسب و نسب : که از تخمه ٔ تور وز کیقبادیکی شاه سر برزند بانژاد. فردوسی .هنرمند و بادانش و بانژادتو شادی و این دیگران از تو شاد. <p
باناتلغتنامه دهخدابانات . (اِخ ) نام خطه ای است و آن عبارت است از قسمت جنوب شرقی مجارستان که از جنوب به رودخانه ٔ دانوب و از شمال به رودخانه موروس و از مشرق به کوهستان کارپات محدود است و حاصلخیزترین ناحیه ٔ مجارستان محسوب میشود. محصول عمده ٔ آن گندم ، جو، انگور، پنبه ، ارزن ، کنف ، کتان و تنبا
بانات فروشلغتنامه دهخدابانات فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) بزاز. پارچه های پشمینه فروش . (ناظم الاطباء).
بانژلغتنامه دهخدابانژ. [ ن ِ ] (اِ) کسی که نژاد وی معروف و مشهور باشد. (ناظم الاطباء). این کلمه در فرهنگهای دیگر که در دسترس بود دیده نشد و محتمل است که صورت ابتری از کلمه ٔ مرکب «بانژاد» باشد. رجوع به بانژاد شود.
مدوللغتنامه دهخدامدول . [ م ُ دَوْ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی است از تدویل . دارای دوال . دوال دار. (فرهنگ فارسی معین ). || ظاهراً قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار، به استعاره از دوال چرم . (فرهنگ فارسی معین ) : مدول یکی اطلس بانژادبرآمد به گلگون والا چو باد.<p
فلاطونلغتنامه دهخدافلاطون . [ ف َ ] (اِخ ) حکیمی بوده مشهور و معروف در زمان عیسی علیه السلام (!) و استاد ارسطو معلم اول . (برهان ). افلاطون : کسی که ش فلاطون بُده ست اوستادخردمند و بادانش و بانژاد. فردوسی .نمازی کز سه علم آرد فلاطون
اصیللغتنامه دهخدااصیل . [ اَ ] (ع ص ) صاحب اصل بمعنی صاحب نسب ، ای کسی که آبا و اجداد او شریف و نجیب باشند. (غیاث ). آنکه دارای اصل است . (از اقرب الموارد) (آنندراج ). خداوند اصل و حسب و نسب و بزرگ . (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3). صاحب اصل . صاحب نسب .
نماز بردنلغتنامه دهخدانماز بردن . [ ن َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) پرستش کردن . عاجزی نمودن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع . دوتا شدن . خم شدن ، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن . تعظیم کردن . رکوع کردن . (یادداشت مؤلف ). به خاک افتادن