بانگ آوردنلغتنامه دهخدابانگ آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) آواکردن . فریاد کردن .- بانگ آوردن از... ؛ آوا برآوردن از : چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته . رودکی .-
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (اِخ ) از جمله ٔ شعرای زمان سلطان یعقوب خان است و شخص دردمند و مستمند و خوش طبع بود و این مطلع از اوست :چون کنم کز روزه سرو من خلالی گشته است روی چون ماه تمام او هلالی گشته است .هر کجا داغی است تنها بر دل افکار ماست گلبن دردیم و گلهای ملامت بار
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بیان ،یعنی تفسیری . (ناظم الاطباء). مربوط به علم بیان . رجوع به بیان شود. || منسوب است به بیان بن سمعان تمیمی . (الانساب سمعانی ). رجوع به بیانیه شود.
بیگانگیلغتنامه دهخدابیگانگی .[ ن َ / ن ِ ] (حامص ) صفت بیگانه . چگونگی بیگانه . (یادداشت مؤلف ). غیریت . مقابل خودی . عدم آشنایی . (از ناظم الاطباء). مقابل یگانگی . (یادداشت مؤلف ). ناآشنایی . ناشناسی . || غربت . بیگانه بودن . اجنبی بودن . (از ناظم الاطباء) (ا
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
اصآءلغتنامه دهخدااصآء. [ اِص ْ ] (ع مص ) اصآی جوجه ؛ به بانگ آوردن آن . (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). به بانگ آوردن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ترنینلغتنامه دهخداترنین . [ ت َ] (ع مص ) به بانگ آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). به جِرسِت آوردن کمان و جز آن . (زوزنی ). به بانگ آوردن چیزی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
صرقعةلغتنامه دهخداصرقعة. [ ص َ ق َ ع َ ] (ع مص ) در هم خمانیدن انگشتان و بانگ آوردن از وی . (منتهی الارب ). انگشت شکستن .
انباحلغتنامه دهخداانباح . [ اِم ْ ] (ع مص ) ببانگ آوردن سگ را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فا بانگ آوردن سگ . (مصادر زوزنی ). ببانگ آوردن . (تاج المصادر بیهقی ).
اطنانلغتنامه دهخدااطنان . [ اِ ] (ع مص ) اطنان ساق و ذراع به شمشیر؛ بریدن آنها بسرعت . (از متن اللغة). اطنان ساق ؛ بریدن آن و مقصود آوای بریدن است . و گویند:ضربه فاطن ّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک . (از اقرب الموارد). بریدن . گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه ؛ ای قطعها. قال بعضهم
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
بانگلغتنامه دهخدابانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال می
بانگلغتنامه دهخدابانگ . [ ن َ ] (اِ) حب البان . (فرهنگ جهانگیری ). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص <span class="hl"
زاغ بانگلغتنامه دهخدازاغ بانگ . (اِ مرکب ) مقلوب بانگ زاغ . آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست .سعدی .
رعدبانگلغتنامه دهخدارعدبانگ . [ رَ ] (ص مرکب ) رعدآواز. تندرآوا. (یادداشت مؤلف ). که صدایی چون بانگ تندر دارد. که بانگی مانند رعد داشته باشد : ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راه جوی . منوچهری .صباسرعت
شاهبانگلغتنامه دهخداشاهبانگ . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شابابج . شابانج . شابانک و شاه بابک و شاه بانج . ورجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بابک شود.
شیربانگلغتنامه دهخداشیربانگ . (ص مرکب ) دارای بانگ شیر. که بانگی چون شیر دارد. || (اِ مرکب ) فرفره . بادفر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فرفره شود.