بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (اِخ ) از جمله ٔ شعرای زمان سلطان یعقوب خان است و شخص دردمند و مستمند و خوش طبع بود و این مطلع از اوست :چون کنم کز روزه سرو من خلالی گشته است روی چون ماه تمام او هلالی گشته است .هر کجا داغی است تنها بر دل افکار ماست گلبن دردیم و گلهای ملامت بار
بیانیلغتنامه دهخدابیانی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بیان ،یعنی تفسیری . (ناظم الاطباء). مربوط به علم بیان . رجوع به بیان شود. || منسوب است به بیان بن سمعان تمیمی . (الانساب سمعانی ). رجوع به بیانیه شود.
بیگانگیلغتنامه دهخدابیگانگی .[ ن َ / ن ِ ] (حامص ) صفت بیگانه . چگونگی بیگانه . (یادداشت مؤلف ). غیریت . مقابل خودی . عدم آشنایی . (از ناظم الاطباء). مقابل یگانگی . (یادداشت مؤلف ). ناآشنایی . ناشناسی . || غربت . بیگانه بودن . اجنبی بودن . (از ناظم الاطباء) (ا
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
شمانیدنفرهنگ فارسی معین(شَ دَ) (مص م .) 1 - به بانگ و غریو داشتن . 2 - رماندن . 3 - آشفته کردن . 4 - پریشان ساختن .
شمیدنفرهنگ فارسی معین(شَ دَ) (مص ل .) 1 - ترسیدن ، رمیدن . 2 - بیهوش شدن . 3 - آشفته گشتن . 4 - بانگ و غریو برآوردن .
غریو برآوردنلغتنامه دهخداغریو برآوردن . [ غ ِ وْ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریو برزدن . غریو برکشیدن . رجوع به غریو شود : غریوی برآورد برسان شیربسی دشمن آورد چون گور زیر. دقیقی .سیاوش ز گاه اندرآمد چو
شمندهلغتنامه دهخداشمنده . [ ش َ م َ دَ / دِ ] (نف ) مردم شجاع و دلاور. (از برهان ) (آنندراج ). || آشفته شونده . (فرهنگ فارسی معین ). || پوینده . || بیهوش شده . (برهان ). بیهوش . (آنندراج )(انجمن آرا). || بانگ و غریو برآورنده (ازتشنگی و گرسنگی ). (فرهنگ فارسی م
شمانلغتنامه دهخداشمان . [ ش َ ] (نف ) گریان و نوحه کنان . ناله و زاری کنان . (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). بانگ و غریو کننده . (فرهنگ فارسی معین ) : زآن ملک را نظام و از این عهد را بقازآن دوستان به فخر و از این دشمنان شمان . <p class
بانگفرهنگ فارسی عمید۱. آواز.۲. فریاد.⟨ بانگ زدن: (مصدر لازم)۱. فریاد زدن.۲. آواز برآوردن.۳. خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب.⟨ بانگ نماز: اذان.
بانگلغتنامه دهخدابانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال می
بانگلغتنامه دهخدابانگ . [ ن َ ] (اِ) حب البان . (فرهنگ جهانگیری ). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص <span class="hl"
زاغ بانگلغتنامه دهخدازاغ بانگ . (اِ مرکب ) مقلوب بانگ زاغ . آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست .سعدی .
رعدبانگلغتنامه دهخدارعدبانگ . [ رَ ] (ص مرکب ) رعدآواز. تندرآوا. (یادداشت مؤلف ). که صدایی چون بانگ تندر دارد. که بانگی مانند رعد داشته باشد : ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راه جوی . منوچهری .صباسرعت
شاهبانگلغتنامه دهخداشاهبانگ . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شابابج . شابانج . شابانک و شاه بابک و شاه بانج . ورجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بابک شود.
شیربانگلغتنامه دهخداشیربانگ . (ص مرکب ) دارای بانگ شیر. که بانگی چون شیر دارد. || (اِ مرکب ) فرفره . بادفر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فرفره شود.