بخاک نشاندنلغتنامه دهخدابخاک نشاندن . [ ب ِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) ذلیل کردن . خوار و حقیر کردن . (ناظم الاطباء).- بخاک راه نشاندن ؛ خوار و پست کردن : مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاندزمانه تا قصب زرکش قبای تو بست . حافظ.<
بخاک سپردنلغتنامه دهخدابخاک سپردن . [ ب ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) پنهان کردن در خاک . زیر خاک نهفتن . || به گور سپردن . خاک کردن کسی را پس از مرگ . دفن کردن مرده . (ناظم الاطباء). مدفون ساختن . چال کردن . به قبر گذاشتن .
بخاک انداختنلغتنامه دهخدابخاک انداختن . [ ب ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به زمین زدن . خواباندن به خاک . به خاک افکندن .
بخاک بردنلغتنامه دهخدابخاک بردن . [ ب ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) در خاک بردن . به گور بردن . (آنندراج ). بخاک سپردن . دفن کردن مرده . (ناظم الاطباء).
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر