بدندونلغتنامه دهخدابدندون . [ ب َ دَ ن ْ ] (اِخ ) / بذندون .دهی است از بلاد نغر نزدیک طرطوس . مأمون خلیفه ٔ عباسی در آنجا مرد و به طرطوس نقل گردید. (مجمل التواریخ و القصص ص 355 و 453 و معجم ال
بدندانلغتنامه دهخدابدندان . [ ب ِ دَ ] (ص مرکب ) صاحب دندان . دندان دار. بادندان : گرانجانی که گفتی جان نبودش بدندانی که یک دندان نبودش . نظامی . || لایق و مناسب . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (ازانجمن آرا) :
جامه بدندان گرفتنلغتنامه دهخداجامه بدندان گرفتن . [ م َ / م ِ ب ِ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از گریختن باشد. (برهان ) (بهار عجم ) (از ارمغان آصفی ). رم کردن . (آنندراج ). فرار کردن . (ناظم الاطباء).