بد آمدنلغتنامه دهخدابد آمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی ، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن . (از یادداشت مؤلف ) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).- ام
بیتافزاییbit stuffingواژههای مصوب فرهنگستانافزودن بیت به قاب رقمی (digital frame) برای همزمانسازی و واپایش
جریان بیتbit streamواژههای مصوب فرهنگستانرشتهای پیوسته از بیتها که بهطور متوالی در حوزۀ زمان انتقال مییابند
بیتهای افزونهredundant bitsواژههای مصوب فرهنگستانبیتهایی که در هنگام انتقال دادهها برای تشخیص یا اصلاح خطا یا هر دو افزوده شدهاند
جان بدهان آمدنلغتنامه دهخداجان بدهان آمدن . [ ب ِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) جان بلب رسیدن .جان بغرغره رسیدن . بحال احتضار درآمدن : جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید. سعدی .زان عین که دیدی اثری بیش نمانده است جا
غیبگویی کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تداوم اندیشه گویی کردن، فال گرفتن، فالگشودن استخاره کردن، خوب آمدن، بد آمدن
دِلِنْدِرْشُوْرگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بد آمدن از چیزی یا انجام کاری یا مواجه شدن با واقعه ای ، کراهت داشتن ، تنفر ، نفرت
دلندرشورواژهنامه آزاددِلِنْدِرْشُوْر:(delendelshowr) در گویش گنابادی یعنی بد آمدن از چیزی یا انجام کاری یا مواجه شدن با واقعه ای ، کراهت داشتن ، تنفر ، نفرت
بدفرهنگ فارسی عمید۱.دارای عیب و نقص؛ با کیفیت پایین؛ نامرغوب: هوای بد، اخلاق بد.۲. (قید) به طور نامناسب و زشت: همیشه بد لباس میپوشد.۳. (قید) بهسختی؛ بهدشواری.۴. (اسم) شر؛ بدی.
بدفرهنگ فارسی عمیدصاحب؛ سرور؛ دارنده؛ خداوند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): باربد، سپهبد، کهبد، موبد، هیربد.
بدلغتنامه دهخدابد. [ ب ُ ] (اِ) آتشگیره و آن چوب پوسیده یا گیاهی است که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). گیاهی است که زیر چخماق نهندش تا آتش زود در آن گیرد و آن را پود و پوک و خف نیز گویند. (فرهنگ سروری ). هر آتشگیره ای مانند قو و چوب پوسیده و جز آن . (
بدلغتنامه دهخدابد. [ ب َ ] (پسوند) صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی یا پتی بمعنی مولی و صاحب ، در پهلوی پت ، در فارسی بد (اصلاً بفتح باء ولی امروز بضم تلفظ کنند). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : آتربد. آذربد. ارگبد. اسپهبد. اندرزبد. بارب
دبدلغتنامه دهخدادبد. [ دَ ] (ع مص ) تلفظی است از کلمه ٔ ضبط. و اسم فاعل آن دابد آید بجای ضابط. (دزی ج 1 ص 421).
دبیربدلغتنامه دهخدادبیربد. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) رئیس دبیران . منشی باشی . منشی الممالک . رئیس دیوان رسالت . رئیس کتاب . رئیس دارالانشاء. رئیس منشیان . بگفته ٔ کریستن سن رئیس طبقه ٔ نویسندگان و دبیران بروزگار ساسانیان ایران دبیربد یا دبیران مهشت نامیده میشدو در زمره ٔ مقربان پادشاه بروزگار ساسا
گنبدلغتنامه دهخداگنبد. [ گُم ْ ب َ ] (اِ) پهلوی گومبت (گنبد، قبه ) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن «جنبذ» معجم البلدان در «جنبذ» و «جنبذه » اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان ) (آنندراج ). لف
درآبدلغتنامه دهخدادرآبد. [ دَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد، در 13هزارگزی شمال خاوری مشهد کنار راه شوسه ٔ مشهد به تبادکان . جلگه و معتدل و دارای 185 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و قنات . محصو
دران دربدلغتنامه دهخدادران دربد. [ دَ دَ ب َ ] (اِ مرکب )رئیس دربندها. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 417).