بردولغتنامه دهخدابردو. [ ب َ ] (اِ) درتداول گناباد ابزار گندم کوبی است که بگاو می بندند وروی ساقه های گندم بحرکت می آورند تا گندم از کاه جداشود. جنجل . (منتهی الارب ) (یادداشت آقای گنابادی ).
بردولغتنامه دهخدابردو. [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاریز نو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 515 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بردولغتنامه دهخدابردو. [ ب ُ دُ ] (اِخ ) شهر و بندر مهم فرانسه کنار رودخانه ٔ گارون . نزدیک ساحل اقیانوس اطلس . دارای بیش از 257900 سکنه . مرکز صنایع فلزی وکشتی سازی و حمل و صدور شراب . (فرهنگ فارسی معین ).
بِردُوگویش گنابادی در گویش گنابادی به خرمن کوفتن با گاو گفته میشود.بردو ابزاریست چوبی که برای خرمن کوبی به پشت گاوها وصل میکردند و سپس گاوها را در زمین حرکت میدانند. بردو ها پدر خرمن کوب های جدید و کمباین ها میباشند.
بردوسانیدنلغتنامه دهخدابردوسانیدن . [ ب َ دَ / دُو دَ ] (مص مرکب ) رجوع به دوسانیدن شود. (یادداشت مؤلف ).
بردونلغتنامه دهخدابردون . [ ب ِ دَ ] (اِ) برذون . اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است . (برهان ) (آنندراج ).
بردونلغتنامه دهخدابردون . [ ] (اِخ ) شهرکی است [ بخوزستان ] خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم ).
بردواملغتنامه دهخدابردوام . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همواره . همیشه . مداوم . علی الدوام . (آنندراج ) : چو تمکین و جاهت بود بردوام مکن زور بر مرد درویش و عام .سعدی .
بردوانلغتنامه دهخدابردوان . [ ب َ ] (اِخ ) شهری با جمعیت 75376 تن در جنوب بنگال غربی هند. معابدمتعدد و کاخ زیبایی دارد. (دایرة المعارف فارسی ).
لابردلغتنامه دهخدالابرد. [ رِ ] (اِخ ) نام کرسی بخش در ایالت «ژیرُند» از ولایت بُردو. دارای 1217 سکنه .
سارولغتنامه دهخداسارو. [ رُ ] (اِخ ) البرت موریس . از رجال سیاسی فرانسه متولد بردو [ 1872 - 1932 م . ] است .
پولین دنللغتنامه دهخداپولین دنل . [ پ ُ دُ ن ُ ] (اِخ ) (سن ) کشیش (نُل ). متولد در بردو (353 - 431 م .).
پویاکلغتنامه دهخداپویاک . (اِخ ) مرکز «ژیرند» از ناحیه ٔ «بردو» در کنار «ژیرند» بفرانسه . دارای 4836 سکنه ، و لنگرگاه و شراب و راه آهن .
تالانسلغتنامه دهخداتالانس . (اِخ ) بلوکی در ایالت ژیروند در حومه ٔ بردو دارای 1650 تن سکنه است . محصول آن شراب و شکلات است .
بردوسانیدنلغتنامه دهخدابردوسانیدن . [ ب َ دَ / دُو دَ ] (مص مرکب ) رجوع به دوسانیدن شود. (یادداشت مؤلف ).
بردونلغتنامه دهخدابردون . [ ب ِ دَ ] (اِ) برذون . اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است . (برهان ) (آنندراج ).
بردونلغتنامه دهخدابردون . [ ] (اِخ ) شهرکی است [ بخوزستان ] خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم ).
بردواملغتنامه دهخدابردوام . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همواره . همیشه . مداوم . علی الدوام . (آنندراج ) : چو تمکین و جاهت بود بردوام مکن زور بر مرد درویش و عام .سعدی .
بردوانلغتنامه دهخدابردوان . [ ب َ ] (اِخ ) شهری با جمعیت 75376 تن در جنوب بنگال غربی هند. معابدمتعدد و کاخ زیبایی دارد. (دایرة المعارف فارسی ).
ببردولغتنامه دهخداببردو. [ ب َ دَ / دُو ] (نف مرکب ) که چون ببر دود. تنددو. تندخیز : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.منوچهری .