برچینلغتنامه دهخدابرچین . [ ب َ ] (اِ مرکب ) بالای دیوار. فلغند. (یادداشت مؤلف ). پرچین .خار و غیره که گرد کشت گیرند. رجوع به پرچین شود.
برچینلغتنامه دهخدابرچین . [ ب ُ ] (اِ) کارگر موقت که درمزارع گیرند برای درو کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
برچینexcerptواژههای مصوب فرهنگستانبخش یا متن یا قطعهای استخراجشده از یک اثر مفصلتر ازقبیل کتاب، فیلم، اثر موسیقایی یا سند، بدون هیچگونه دستکاری در آن
یاتاقان بیرونیoutboard bearingواژههای مصوب فرهنگستانیاتاقانی که در سمت خارجی چرخ بر روی محور نصب میشود
طیفشناسی باریونهاbaryon spectroscopyواژههای مصوب فرهنگستانشناسایی ترازهای انرژی ذرههای باریون با تعیین طیف آنها
یبرینلغتنامه دهخدایبرین . [ ی َ ] (اِخ ) ریگستانی است نزدیک یمامه که اطراف آن معلوم نیست . و آن راابرین نیز نامند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
برینلغتنامه دهخدابرین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 395 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و ابریشم است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
برچینالغتنامه دهخدابرچینا. [ ب َ ] (نف مرکب ) جمعکننده و برچیننده . (ناظم الاطباء). فراهم کننده و جمعآورنده . (آنندراج ).
برچیندنلغتنامه دهخدابرچیندن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه . برچیدن جمع کردن و برچیدن . (از ناظم الاطباء).
برچینیدنلغتنامه دهخدابرچینیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه . برچیدن . جمع کردن و برچیدن . (از ناظم الاطباء).
تپاله ورچینلغتنامه دهخداتپاله ورچین . [ ت َ ل َ / ل ِ وَ] (نف مرکب ) تپاله برچین . رجوع به تپاله برچین شود.
پرجینواژهنامه آزادپرجین اصتلاح محلی است که به باغ و باغچه ی کوچک اطلاق می شود، در واقع این واژه همان برچین می باشد.
گردابرلغتنامه دهخداگردابر. [ گ َ اَ ] (اِمرکب ) ابری که از بسیاری گرد پدید شود : رخ مه زگردابر، برچین گرفت سر باره از نیزه پرچین گرفت .اسدی (گرشاسب نامه ).
داغ برچیدنلغتنامه دهخداداغ برچیدن . [ ب َ دَ ](مص مرکب ) دور کردن داغ (؟) (آنندراج ) : مرهم طلبم ز سینه داغم برچین از زهر بنالم شکرم پیش انداز.ظهوری .
برچین گاهلغتنامه دهخدابرچین گاه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) کرسی و صندلی . (ناظم الاطباء). نشستگاه و کرسی . (آنندراج ).
برچینالغتنامه دهخدابرچینا. [ ب َ ] (نف مرکب ) جمعکننده و برچیننده . (ناظم الاطباء). فراهم کننده و جمعآورنده . (آنندراج ).
برچیندنلغتنامه دهخدابرچیندن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه . برچیدن جمع کردن و برچیدن . (از ناظم الاطباء).
برچینیدنلغتنامه دهخدابرچینیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه . برچیدن . جمع کردن و برچیدن . (از ناظم الاطباء).
خبرچینلغتنامه دهخداخبرچین . [ خ َ ب َ ](نف مرکب ) آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد. || جاسوس . || آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین . نمام . فتنه انگیز.
آشخال برچینلغتنامه دهخداآشخال برچین . [ ب َ ] (نف مرکب ) آشغال برچین . آنکه در کویها چیزهای نابکار چیند تا از فروش یا بکار بردن آن سود برد. || سخت فقیر. سخت ناچیز. سخت فرومایه .
آشغال برچینلغتنامه دهخداآشغال برچین . [ ب َ ] (نف مرکب ) آشخال برچین . آنکه خاش و خش از معابر برچیند چون پاره های جامه و خرده های چوب و پوست انار و مانند آن و با فروش آن معاش او باشد. || مجازاً و بتحقیر، سخت بی سروپا.
تپاله برچینلغتنامه دهخداتپاله برچین . [ ت َ ل َ / ل ِ ب َ ] (نف مرکب ) که تپاله جمع کند.جمعکننده ٔ تپاله . تپاله ورچین . رجوع به تپاله شود.