بسنده کردن

مترادف

۱. اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن
۲. خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن

جست‌وجوی دقیق

بسنده کردن

لغت‌نامه دهخدا

بسنده کردن . [ ب َ س َ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنودشدن . (ناظم الاطباء: بسنده ). خرسند بودن : من بمدح و دعا زدستم چنگ گر بسنده کنی بمدح و دعا. فرخی . || قناعت کردن . اکتفا کردن : بهرا

بسنده کردن

فرهنگ فارسی معین

( ~. کَ دَ) (مص ل .) 1 - قانع شدن ، خشنود شدن . 2 - اکتفا کردن .

بسنده کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن ۲. خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن

جست‌وجوی هم‌آوا

بسنده

لغت‌نامه دهخدا

بسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است . (آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی

بسنده

فرهنگ فارسی عمید

کافی؛ تمام؛ بس.&lang; بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن: ◻︎ به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳).

بسنده

دیکشنری فارسی به عربی

بما فيه الکفاية , کافي

بسنده

دیکشنری فارسی به انگلیسی

adequate, acceptable, all right, ample, competent, due, enough, satisfactory, sufficient, working

بسنده

فرهنگ فارسی معین

( بَ سَ دِ) 1 - (ص .)کافی ، بس . 2 - شایسته .

جست‌وجوی متن

boser

دیکشنری انگلیسی به فارسی

بسنده

تام و کافی

فرهنگ گنجواژه

بسنده.

تام و کامل

فرهنگ گنجواژه

بسنده.

bustier

دیکشنری انگلیسی به فارسی

بسنده

اکتفا کردن

فرهنگ سره

بسنده کردن

جست‌وجوی هم‌آغاز

بسنده

لغت‌نامه دهخدا

بسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است . (آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی

بسنده

فرهنگ فارسی عمید

کافی؛ تمام؛ بس.&lang; بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن: ◻︎ به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳).

بسنده

دیکشنری فارسی به عربی

بما فيه الکفاية , کافي

بسنده

دیکشنری فارسی به انگلیسی

adequate, acceptable, all right, ample, competent, due, enough, satisfactory, sufficient, working

بسنده

فرهنگ فارسی معین

( بَ سَ دِ) 1 - (ص .)کافی ، بس . 2 - شایسته .

جست‌وجوی هم‌قافیه

بسنده

لغت‌نامه دهخدا

بسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است . (آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی

نابسنده

لغت‌نامه دهخدا

نابسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) غیرکافی . که بسنده و کافی نیست .

بسنده

فرهنگ فارسی عمید

کافی؛ تمام؛ بس.&lang; بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن: ◻︎ به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳).

آمارۀ بسنده

sufficient statistic

واژه‌های مصوب فرهنگستان

برای یک پارامتر، آماره‌ای که توزیع شرطی نمونه به شرط مقدار آن آماره به پارامتر وابسته نباشد

بسنده

دیکشنری فارسی به عربی

بما فيه الکفاية , کافي

ترجمه مقاله