بشلیدنلغتنامه دهخدابشلیدن . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ ] (مص ) نشلیدن . پشلیدن . چسبیدن . (از برهان ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا). بشلی و بشلیدن . دوسانیدن و برچسبانیدن باشد. (سروری ). برهم چسبیدن . (ناظم الاطباء).بردوسیدن بود. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) (حاشیه ٔ فرهنگ خ
بسلیدنلغتنامه دهخدابسلیدن . [ ب َ س َ دَ ] (مص ) درآویختن : گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بسلد زر او چون به در خانه ٔ او درگذری .فرخی .
مبشوللغتنامه دهخدامبشول . [ م َ ] (فعل نهی ) منع از برهمزدگی و پریشانی باشد، یعنی برهمزده مشو و کسی را نیز برهمزده و پریشان مکن . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || منع از دیدن و دانستن و کارگذاری کردن هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نهی از مصدر«بشولیدن » = بشلیدن . (حاشیه
پشللغتنامه دهخداپشل . [ پ َ ش َ / پ ِ ش ِ ] (اِ) دو چیز را گویند که بر یکدیگر زنند تا آواز کند و بعضی گویند دو چیز است که با یکدیگر بگیرند و بکوبند و به این معنی بجای حرف اول نون هم گفته اند. (برهان قاطع). رجوع به بشلیدن شود.
پشلیدنلغتنامه دهخداپشلیدن . [ پ َ ش َ دَ ] (مص ) چسبیدن . دوسیدن . لصق . التصاق . لزق . التزاق : که بی داور این داوری نگسلدو بر بی گناه ایچ بد نپشلد. ابوشکور.و رجوع به بشلیدن شود.