بودیلغتنامه دهخدابودی . (اِ) بودنه : السلوی ؛ بودی بریان کرده .(ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی یادداشت بخط مؤلف ).
بیگودیفرهنگ فارسی معین[ فر. ] (اِ.) نوعی وسیلة استوانه ای کوچک از جنس فلز یا پلاستیک جهت حالت دادن موها.
شون بوذیلغتنامه دهخداشون بوذی . [ شوم ْ ] (جمله ٔ استفهامی ) صورت دگرگون شده و نادرست کلمه ٔ شنبد. رجوع به شنبد و شنبذ و شنبه و المعرب جوالیقی ص 210 شود.
بودینهلغتنامه دهخدابودینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش درود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بودیانلغتنامه دهخدابودیان . (اِخ ) دهی از دهستان تولم که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بودیسمفرهنگ فارسی عمیدعقاید و تعلیمات آیین بودایی که ترک لذات و شهوات، احتراز از دزدی و دروغگویی و اعمال ناشایستۀ دیگر، کوشش در کسب علم، تزکیۀ نفس، خدمت به خلق، و آزار نرساندن به جانداران را توصیه میکند.
ظَلْتَفرهنگ واژگان قرآندائماً بودي (از افعال ناقصه است که معني اش با عبارت بعدش کامل مي گردد.در عبارت "ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاکِفاً "همواره ملازمش بودي )
بودینهلغتنامه دهخدابودینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حشمت آباد بخش درود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 145 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بودیانلغتنامه دهخدابودیان . (اِخ ) دهی از دهستان تولم که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
بودیسمفرهنگ فارسی عمیدعقاید و تعلیمات آیین بودایی که ترک لذات و شهوات، احتراز از دزدی و دروغگویی و اعمال ناشایستۀ دیگر، کوشش در کسب علم، تزکیۀ نفس، خدمت به خلق، و آزار نرساندن به جانداران را توصیه میکند.
کبودیلغتنامه دهخداکبودی . [ ک َ ] (حامص ) نیلگونی . آسمانگونی .(ناظم الاطباء). زرقة. (ترجمان القرآن ) : تا بود لعلی نعت گلنارچون کبودی صفت نیلوفر. فرخی .آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماندبر در کعبه معلق زن و دروا بینند. <p class
لبودیلغتنامه دهخدالبودی . [ ل َ دی ی ] (اِخ ) شمس الدین بن اللبودی . رجوع به شمس الدین و ابن اللبودی شود.
لبودیلغتنامه دهخدالبودی . [ ل َ دی ی ] (اِخ ) صاحب نجم الدین اللبودی . رجوع به صاحب و رجوع به نجم الدین شود.
نابودیلغتنامه دهخدانابودی . (حامص مرکب ) نیستی . عدم . معدومی . زوال . فناء. نفاد. اضمحلال . از بین رفتن . فنا شدن . معدوم شدن .