اسعدلغتنامه دهخدااسعد. [ اَ ع َ ](اِخ ) ابوعمرو. از علمای معاصر خاقانی : تا شد از عالم اسعد بوعمروعلم وااسعداه میگوید.خاقانی .
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) بوعمرو. از زعمای طالقان و از مقربان امیر سبکتگین . رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 203 شود.
معاشیلغتنامه دهخدامعاشی . [ م َ ] (ص نسبی ) گویا نوعی سپاهی که مرسوم نقدی نداشته اند. مقابل رسمی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دولت نبرد منت رسمی و معاشی قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی .خاقانی (یادداشت ایضاً).
ابوعمرولغتنامه دهخداابوعمرو. [ اَ ع َم ْرْ ] (اِخ ) مغنی و خواننده ای بدربار محمود غزنوی :بونصر تو در پرده ٔ عشاق رهی زن بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی .فرخی .
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر.[ اَ ن َ ] (اِخ ) نوازنده ای به دربار محمود غزنوی :بونصر تو در پرده ٔ عشاق رهی زن بوعمرو تو اندر صفت گل غزفی گوی . فرخی .و رجوع به ابونصر پلنگ شود.
ابوعمرولغتنامه دهخداابوعمرو. [ اَ ع َم ْرْ ] (اِخ ) حکم . از او محمدبن طلحه و ابوعمرو از ضرار روایت کند.
ابوعمرولغتنامه دهخداابوعمرو. [ اَ ع َم ْرْ ] (اِخ ) حکم . از روات حدیث است و از ضرار بن عمرو روایت کند.