خرقلغتنامه دهخداخرق . [ خ ُرْ رُ ] (ع اِ) نوعی از گنجشک . (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). ج ، خَرارِق .
خرقلغتنامه دهخداخرق . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَخْرق و خَرقاء. || (اِمص ) درشتی ، خلاف نرمی . || نتوانستگی مرد عمل و حیله کار را. || گولی . نادانی . تحیر. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).
خرقلغتنامه دهخداخرق . [ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان قوچان است . این دهستان در منطقه ٔ کوهستانی جنوب باختری قوچان واقع و هوای آن سرد و سالم و محصول عمده ٔ آن غلات و بنشن و انگور است . این دهستان از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع
خرقلغتنامه دهخداخرق . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 30هزارگزی شمال مشهد و 12هزارگزی باختر مالرو عمومی مشهد به کلات . این ده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و آب آن از قنات و محصول
عروسک غولپیکرheroic puppetواژههای مصوب فرهنگستانعروسکی در ابعاد چند برابر بدن انسان که معمولاً در نمایشهای خیابانی از آن استفاده میشود
خرچکلغتنامه دهخداخرچک . [ خ ِ چ َ ] (اِ) خِرچه . کاله . کالک . سبز. سفچه . کمبزه . کمبیزه . (یادداشت بخط مؤلف ). میوه ای است که از بوته بعمل می آید چون هندوانه و خربزه .
خرچیکلغتنامه دهخداخرچیک . [ خ َ ] (اِ) صحرای وسیع. (فرهنگ شعوری ). کلمه ٔ دیگر در خرجیک . (یادداشت بخط مؤلف ) : ای بر همه قحبگان گیتی سرجیک کون تو فراختر زسیصد خرچیک .فرالاوی .
خرکلغتنامه دهخداخرک . [ خ َ رَ ] (اِ) مخفف خارک است و آن نوعی از خرمای خشک باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : نخود و کشمش و پسته خرک میده ببرقصب انجیر و دگر سرمش اسپید بیار. بسحاق اطعمه (از جهانگیری ).- خرم
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِمص ) گولی و نادانی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن .(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) نام اسب اسودبن قرده و اسب معتب غنویست . (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- <s
خرقاءلغتنامه دهخداخرقاء. [ خ َ ] (اِخ ) زنی از بنی بکاء بوده که ذوالرمة به وی تشبیب کرده است . (از منتهی الارب ) : تمام الحج ان تقف المنایاعلی خرقاءواصفةاللثام .ذوالرمة (از قاموس الاعلام ترکی ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِمص ) گولی و نادانی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن .(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) نام اسب اسودبن قرده و اسب معتب غنویست . (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- <s
خرقه از- گرفتنلغتنامه دهخداخرقه از- گرفتن .[ خ ِ ق َ / ق ِ اَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) از پیری یا مرشدی یا صوفئی یا رئیس قوم یا مریدی خرقه ٔ صوفیانه پوشیدن و بدست او وارد سلک شدن . مرید صاحب خرقه شدن .
متخرقلغتنامه دهخدامتخرق . [ م ُ ت َ خ َرْ رِ] (ع ص ) دریده و پاره پاره . (آنندراج ). دریده و پاره پاره شده و شکافته شده . (ناظم الاطباء). رجل متخرق السربال ؛ مردی که از درازی سفر، جامه ٔ وی پاره پاره شده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دروغگوی . (ناظم الاطباء) (از اشت
مخرقلغتنامه دهخدامخرق . [ م ُ خ َ ر رِ ] (ع ص ) پاره کننده و از هم درنده . (غیاث ). درنده و پاره پاره گرداننده . (از آنندراج )(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شکافنده و پاره کننده . (ناظم الاطباء). || بسیار دروغ گو. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخرقلغتنامه دهخدامخرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) سرگشته و متحیر گرداننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرگردان کننده و متحیرنماینده . (ناظم الاطباء).
مخرقلغتنامه دهخدامخرق .[ م َ رَ ] (ع اِ) دشت و بیابان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). دشت و بیابان بی آب . (ناظم الاطباء). || سنگ در کنار حوض که هر گاه خواهندآب از آن بردارند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). سنگی که در دنباله ٔ حوض گذارند و چون خواهند آب حوضی روان