بونلغتنامه دهخدابون . (اِ) زهدان و بچه دان که بعربی رحم گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). زهدان و رحم . (ناظم الاطباء). بچه دان و زهدان . (فرهنگ فارسی معین ) : گر تو شریفی و بهتر است ز تو خویش چون تو پس خویش خود همی بخوری بون . ناصر
بونلغتنامه دهخدابون . (اِ) قصبه ٔ بادغیس . (نزهةالقلوب ص 179). شهری است به بادغیس . (لباب الانساب ). شهرکی است بخراسان و قصبه ٔگنج روستائی است جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (از حدود العالم ).
بونلغتنامه دهخدابون . [ ب َ ] (اِ) حصه و بهره . (برهان ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (جهانگیری ). بهره بود. (اوبهی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : بچشم اندرم دیده از بون تست بجسم اندرم جنبش از رون تست .عنصری .
بونلغتنامه دهخدابون . [ ب َ /بُو ] (ع مص ) افزون آمدن کسی را در فضل . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). فزون آمدن او را در فضل . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) فضل و فزونی . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
ژبونلغتنامه دهخداژبون . [ ژُ ] (اِ) نفع. سود. رباخواری (از مجعولات شعوری است و صحیح کلمه ربون است ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب َ ] (اِ) مخفف ابیون ، افیون . (حاشیه ٔ برهان ). پیون . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). اپیون . افیون . (برهان ) (مجمع الفرس ) (اوبهی ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) چاه فراخ دورتک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چاه دورفرود. (مهذب الاسماء). چاههای عمیق وسیع. (برهان ). گاوچاه . (یادداشت مؤلف ).
بیونلغتنامه دهخدابیون . [ ب ُ ] (ع مص ) بین . بیون . بینونة. بمعنی بین مصدری است . (از منتهی الارب ). رجوع به بین شود.
بونازلغتنامه دهخدابوناز. (اِ) گیاهی است که هر جا بیخ خشک آنرا نهان کنند، زود سبز شود. (غیاث ) (آنندراج ).
بونافعلغتنامه دهخدابونافع. [ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از معجون دوایی . (آنندراج ) (غیاث ). دریاس . ادریاس . نافسیا. ادریس . حلوا. (یادداشت بخط مؤلف ). || مأخوذ از تازی . می و شراب . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به ابونافع شود.
بون آدولغتنامه دهخدابون آدو. (اِخ ) دهی از دهستان اندیکا است که در بخش قلعه رزاس شهرستان اهواز واقع است . و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بونازلغتنامه دهخدابوناز. (اِ) گیاهی است که هر جا بیخ خشک آنرا نهان کنند، زود سبز شود. (غیاث ) (آنندراج ).
بونافعلغتنامه دهخدابونافع. [ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از معجون دوایی . (آنندراج ) (غیاث ). دریاس . ادریاس . نافسیا. ادریس . حلوا. (یادداشت بخط مؤلف ). || مأخوذ از تازی . می و شراب . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به ابونافع شود.
جبونلغتنامه دهخداجبون . [ ج َ ] (از ع ، ص ) جَبان . بزدل . ترسو. این کلمه در فارسی متداول است و در قوامیس معتبر دیده نشده .
خبونلغتنامه دهخداخبون . [ خ َ ] (ع اِ) مرگ ، یقال : خبنته خبون ؛ یعنی مرد چنانکه گفته میشود. شعبته شعوب . رجوع به خبان شود.
خبزالطابونلغتنامه دهخداخبزالطابون . [خ ُ ب ُ زُطْ طا ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس مبالغه کرده رقیق و با روغن ترتیب دهند و مشهوربه کسمه است دیر هضم و کثیرالغذاء و مضر محرورین و مسدد و مولد خلط متین است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).