خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تازان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تازان
/tāzān/
معنی
۱. = تازاندن
۲. (قید) [قدیمی] در حال تاختن.
۳. (صفت) [قدیمی] تاختکنان.
فرهنگ فارسی عمید
فعل
بن گذشته: تازاند
بن حال: تازان
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تازان
لغتنامه دهخدا
تازان . (اِ) ج ِ تاز، بمعنی محبوبان و امردان . (از فرهنگ نظام ).
-
تازان
لغتنامه دهخدا
تازان . (نف ، ق ) در حال تاختن . مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهه ٔ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده : ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه . فردوسی .بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دُم ّ سو...
-
تازان
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارع تازاندن) tāzān ۱. = تازاندن۲. (قید) [قدیمی] در حال تاختن.۳. (صفت) [قدیمی] تاختکنان.
-
تازان
فرهنگ فارسی معین
1 - (ص فا.) در حال تاختن . 2 - (ق .) به تاخت ، باسرعت .
-
واژههای مشابه
-
تازان کشور
لغتنامه دهخدا
تازان کشور. [ ک ِش ْ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کشور است که در بخش پاپی شهرستان خرم آباد و 37هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 5هزارگزی جنوب باختری ایستگاه کشور واقع است . جلگه و گرم سیر و مالاریایی است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها. محصول آنجاغلات ...
-
جستوجو در متن
-
پیش تاز
لغتنامه دهخدا
پیش تاز. (نف مرکب ) آنکه قبل از دیگران برابر رود. آنکه بجلو تازد.طلایه . ج ، پیش تازان ؛ پیش تاز عرصه ٔ بلاغت یا شجاعت .
-
آشناور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'āš[e]nāvar شناور؛ شناگر؛ آبباز: ◻︎ به ریگ اندر همیشد مرد تازان / چو در غرقاب مرد آشناور (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۳).
-
گرازان
لغتنامه دهخدا
گرازان . [ گ ُ ] (نف ، ق ) جلوه کنان و خرامان . (برهان ). در حال گرازیدن . رفتنی به تبختر : چون برفتی چنان به نیرو رفتی [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] که گفتی پای از سنگ برمیگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کندآوری...
-
نابنوا
لغتنامه دهخدا
نابنوا. [ ب ِ ن َ ] (ص مرکب ) هر چیزی را گویند که ضایع شده باشد و به کار نیاید. (برهان ). که به هیچ کار نیاید. (ناظم الاطباء). ضایع. تباه : کار مدد و کار کیا نابنوا شدزین نیز بتر باشدشان نابنوائی . منوچهری . || نابه نوا. نه به نوا. بی نوا. بینوا : زر...
-
سفیدپوش
لغتنامه دهخدا
سفیدپوش . [ س َ / س ِ ] (نف مرکب ) کسی که روپوش سفید بر تن کند. (فرهنگ فارسی معین ). که پارچه ٔ سفید پوشیده باشد. که لباس سفید بر تن دارد. سفید. برنگ سفید : گاهی سفیدپوش چو آب است همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام .خاقانی .
-
دخوار
لغتنامه دهخدا
دخوار. [ ] (اِخ ) عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین . او راست : مختصر حاوی محمدبن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او از بزرگان و یکه تازان زمان خود بود وصناعت طب بدو ختم شده است . مولد و منشاء وی دمشق و از مردم قرن هفتم است . رجوع به عیون الانباء ج...
-
تودره
لغتنامه دهخدا
تودره . [ دَ رَ / رِ ] (اِ) پرنده ایست بزرگ جثه که آن را شکار کنند و گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری خوانند. (برهان ). جانوری است بزرگ جثه که گوشت آن لذیذ است و آن را چال نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). هوبره و حباری . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ...
-
چفاله
لغتنامه دهخدا
چفاله . [ چ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) فوج و خیل مرغان را گویند. (برهان ) (آنندراج ). جوق و خیل مرغان . (جهانگیری ). تبدیل جغاله است ، که صاحب برهان چنانکه رسم اوست مکرر کرده . (انجمن آرا). فوج و گروه مرغان . (ناظم الاطباء). جغاله و جفاله : آمد تازان ز هند م...