گرازانفرهنگ فارسی عمیدخرامان: ◻︎ گرازانگرازان نه آ گاه از این / که بیژن نهادهست بر بور زین (فردوسی: ۳/۳۱۱)
گرازانلغتنامه دهخداگرازان . [ گ ُ ] (نف ، ق ) جلوه کنان و خرامان . (برهان ). در حال گرازیدن . رفتنی به تبختر : چون برفتی چنان به نیرو رفتی [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] که گفتی پای از سنگ برمیگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کندآوری .
رازیانلغتنامه دهخدارازیان . (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 9هزارگزی باختر مرزبانی و 2هزارگزی راه فرعی مرزبانی کرمانشاه واقع است . دشتی است سردسیر و ساکنان آن 575</s
رازیانلغتنامه دهخدارازیان . (اِخ ) دهی است از دهستان دنیر جرود بخش شهرستان مراغه واقع در 7/5 هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ مراغه به آذرشهر. محلی است جلگه ای ، گرمسیر مالاریائی ، سکنه ٔآن 477 تن است . آب آن از قلعه چای و چاه تأمین
رازانلغتنامه دهخدارازان . (اِخ ) دهی است از دهستان رازان بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد (مرکز دهستان ) که در 19هزارگزی شمال خاوری زاغه کنار شمالی خرم آباد به بروجرد واقع است . ناحیه ای است کوهستانی ، سردسیر مالاریائی و سکنه ٔ آن 1000</s
رازانلغتنامه دهخدارازان . (اِخ ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری دورود. محلی کوهستانی و سردسیر و سکنه ٔ آن 880 تن است که شیعی مذهبند و به لهجه ٔ لری فارسی سخن گویند. آب آن از رودخا
رازانلغتنامه دهخدارازان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات که در 3000 گزی خاور خمین واقع است . ناحیه ای است جلگه ای معتدل وسکنه ٔ آن 348 تن است که شیعی مذهب و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود. م
گرازگرازلغتنامه دهخداگرازگراز. [ گ ُ گ ُ ] (ق مرکب ) گرازان گرازان : شکار اوستی [ کذا ] ارنه ز عدل تو آهوبه پیش بازش یوز آمدی گرازگراز. سوزنی .رجوع به گرازان و گرازیدن شود.
قلم شیربکلغتنامه دهخداقلم شیربک . [ ق َ ل َ ؟ ] (اِخ ) یکی از طوایف پشتکوه ، از ایلات کرد ایران . ییلاق این ایل گرازان و قشلاق آنها شایق است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ).
کرازانلغتنامه دهخداکرازان . [ ک ِ / ک ُ ] (نف ، ق ) بر وزن و معنی خرامان است و کرازانیدن بمعنی خرامانیدن و کرازیدن بمعنی خرامیدن باشد و به این معنی در فرهنگ جهانگیری به ضم اول و کاف فارسی هم آمده است . (برهان ). اما صحیح به کاف پارسی است . (آنندراج ). رجوع به گ
زین نهادنلغتنامه دهخدازین نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج . زین بستن : به ده پیل بر، تخت زرین نهادبه پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی .بفرمود تا اسب را زین ن
جای خوابلغتنامه دهخداجای خواب . [ ی ِ خوا / خا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بستر. فراش . رختخواب . جائی که بتوان در آن خفتن : تهمتن همیدون سرش پر شراب بیامد گرازان سوی جای خواب . فردوسی .بر آورد یوسف سر