تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت ُ ] (اِ) دانه . (برهان ). تخم درخت و غله . (فرهنگ رشیدی ). تخم غله و درخت ، چون تخم کدو و تخم ریحان و تخم گل و تخم سنبل و امثال آن . (آنندراج ). دانه و بزر هر چیز. (ناظم الاطباء). پهلوی «توهم » و «تم » (بذر، تخم ) و «توخم » ، «توهم » شکل تلفظ شمال غربی از ایرانی باس
تخگملغتنامه دهخداتخگم . [ ت َ گ َ ] (اِ) خانه ٔ تابستانی .(ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف ).
تخگملغتنامه دهخداتخگم . [ ت َ گ َ ] (اِخ ) نام ولایتی در ترکستان .(ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف ).
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت َ ] (ع مص ) تخمه زده گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اصل آن وخم است بمعنی تُخَمه شدن . یقال : تَخَم َ الرجل و تَخِم َ تخماً از باب دوم و چهارم ؛ بمعنی اتخام است . (از شرح قاموس ترکی ). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: موجب تخمه
جسم نِگریNegri bodyواژههای مصوب فرهنگستاناجسام گنجیدۀ گرد یا تخممرغیشکل که در میانیاخته و گاهی در پییاختههای آلوده به ویروس هاری افراد مبتلا، پس از مرگ آنها، دیده میشود
کیویفرهنگ فارسی معین(اِ.) درختچه ای بالارونده از تیره ای نزدیک به تیرة گل سرخیان با گل هایی نرم و شش گلبرگ و میوه ای تخم مرغی شکل که پوست آن نازک ، کرکدار و قهوه ای رنگ است . میوة آن سرشار از ویتامین C می باشد.
برنج کابلیلغتنامه دهخدابرنج کابلی . [ ب ِ رِج ِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تخمی است دوائی و آن کوچک و بزرگ می باشد و کوچک آن بهتر است و رنگ آن مایل به سرخی است . (از برهان ) (از آنندراج ). معرب برنگ کابلی است . (از فهرست مخزن الادویة). ابرنج گویند و برنق ، به پارسی برنگ گویند. (از اختیارات بدیعی
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت ُ ] (اِ) دانه . (برهان ). تخم درخت و غله . (فرهنگ رشیدی ). تخم غله و درخت ، چون تخم کدو و تخم ریحان و تخم گل و تخم سنبل و امثال آن . (آنندراج ). دانه و بزر هر چیز. (ناظم الاطباء). پهلوی «توهم » و «تم » (بذر، تخم ) و «توخم » ، «توهم » شکل تلفظ شمال غربی از ایرانی باس
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت َ ] (ع مص ) تخمه زده گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اصل آن وخم است بمعنی تُخَمه شدن . یقال : تَخَم َ الرجل و تَخِم َ تخماً از باب دوم و چهارم ؛ بمعنی اتخام است . (از شرح قاموس ترکی ). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: موجب تخمه
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت َ / ت ُ ] (ع اِ) واحد تُخُم و تخوم است . (منتهی الارب ). نشان و حد فاصل میان دو زمین . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حد. (المنجد). ج ، تخوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند: واحد آن ت
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت َ م َ ] (اوستایی ، ص ) در فرس هخامنشی و گات ها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوان است . این کلمه به این معنی خود جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است . در پهلوی و فارسی تهم شده ... یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبه ٔ بیستون از او اسم برده شده موسوم بود
تخملغتنامه دهخداتخم . [ ت ُ خ َ ] (اِ) چادری را نامند که نثارچینان بر سر دو چوب بندند و بدان نثار از هوابگیرند. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ) (از ناظم الاطباء). چادر نثارچینان و صحیح پخم است ببای فارسی ... و فخم نیز آمده ... (فرهنگ رشیدی ).
چهارتخملغتنامه دهخداچهارتخم . [ چ َ / چ ِ ت ُ ] (اِ مرکب ) چهارگونه تخم و دانه . رجوع به چهارتخمه شود.
چهل تخملغتنامه دهخداچهل تخم . [ چ ِ هَِ ت ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت رود بخش فهرج شهرستان بم . در 25هزارگزی باختر فهرج و 2هزارگزی شوسه ٔ بم به زاهدان واقع است ، 465 تن سکنه دارد. از قنات آ
چهل تخملغتنامه دهخداچهل تخم . [ چ ِ هَِ ت ُ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان بم در دوهزارگزی شمال باختری بم و 4 هزارگزی شمال شوسه ٔ کرمان به بم واقع است ، 470 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات و خ
چیترتخملغتنامه دهخداچیترتخم . [ ت َ ] (اِخ ) نام سرداری از طایفه ٔ سارگاتیا در زمان داریوش . وی میگفت که از دودمان هووخشتر است از این رو بر داریوش بشورید و خود را شاه سارگات خواند. داریوش سپاهی از مادیان و پارسیان فراهم آورد و به سرداری تخمسپاد نامی به سرکوبی وی فرستاد، تخمسپاد چیترتخم را شکست د
چیتهرن تخملغتنامه دهخداچیتهرن تخم . [ رَ ت َ ] (اِخ ) نام سرداری از طایفه ٔ سارگاتیا که معنی آن تهم چهر یا دلیرنژاد و پهلوان تخمه است . (پورداود فرهنگ ایران باستان ص 209). رجوع به چیترتخم شود.