تموکلغتنامه دهخداتموک . [ ت َ ] (اِ) نشانه ٔ تیر باشد که عرب هدف گویند. (برهان ). نشانه ٔ تیر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 274) (از فرهنگ جهانگیری ) (از اوبهی ). نشانه ٔ تیر تلوک است نه تموک اگرچه بعضی گفته اند. (فرهنگ رشیدی ). || تیری است که به ابخاز می باشد
تموکلغتنامه دهخداتموک . [ ت ُ ] (ع مص ) تمک السنام تمکا و تموکا؛ دراز و پرگوشت شدن کوهان شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به تمک شود.
تموکفرهنگ فارسی عمید۱. هدف و نشانۀ تیر.۲. نوعی تیر که پیکان پهن داشته و چون به بدن فرومیرفت درآوردنش دشوار بود: ◻︎ پسر خواجه دست برد به کوک / خواجه او را بزد به تیر تموک (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۵۹).
تیموکلغتنامه دهخداتیموک . (اِ) عبوس است که آن ترشروئی کردن و اظهار کراهیت نمودن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). تندی و درشتی و سخت روئی و عبوس . (ناظم الاطباء).
تمکلغتنامه دهخداتمک . [ ت َ ] (ع مص ) دراز و پرگوشت شدن کوهان شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دراز و بلند شدن سنام . (از اقرب الموارد): تمک السنام تمکاً و تموکاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تمکلغتنامه دهخداتمک . [ ت َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوکلان که در بخش مرکزی شهرستان گنبدکاوس واقع است و800تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تموکولغتنامه دهخداتموکو. [ ت ِ ک ُ ] (اِخ ) شهری در شیلی مرکزی است و 51500 تن سکنه دارد و مرکز داد و ستد و کشاورزان است .
نموکلغتنامه دهخدانموک . [ ن َ ] (اِ) نشانه ٔ تیر. هدف . (از برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف تموک است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به تموک شود. || (ص ) نمور. (فرهنگ فارسی معین ). نم دار. پرنم . بر اثر رطوبت بوی ِ نا گرفته .
چوک زدنلغتنامه دهخداچوک زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زانو زدن . (فرهنگ خطی )(فرهنگ سروری ). بزانو درآمدن : پیش امیری و رئیسی در رکوع میروی و چوک میزنی . (فیه ما فیه ).پیش باز آمدند و چوک زدندچوک چون اشتران لوک زدند. پوربهای جامی (از آنندراج ).<
کوکلغتنامه دهخداکوک . (اِ) به معنی کمان باشد. (برهان ). کمان .(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || آواز و صدای بسیار بلند را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). آواز بلند. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). آواز بلند. صدای بلند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کوکاشود. || هماهنگ ساختن سازها و موافق
دست بردنلغتنامه دهخدادست بردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) تصرف کردن . دخالت کردن .- دست از پی چیزی بردن ؛ به کنه آن رسیدن . (آنندراج ).- دست بردن در چیزی ؛ آن را کمی تغییر دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). جرح و تعدیل کردن . اضافه و نقصان کردن
ابومنصورلغتنامه دهخداابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) عمارةبن محمد یا احمد یا محمود مروزی از شعرای اواخر قرن چهارم ،معاصر آخرین پادشاهان سامانی و نخستین پادشاهان غزنوی . وفات ویرا مؤلف مجمعالفصحاء به سال 360 هَ . ق .گفته است و سپس قطعه ای از او در مدح سلطان محمود غزن
تموکولغتنامه دهخداتموکو. [ ت ِ ک ُ ] (اِخ ) شهری در شیلی مرکزی است و 51500 تن سکنه دارد و مرکز داد و ستد و کشاورزان است .