توبیخیلغتنامه دهخداتوبیخی .[ ت َ / تُو ] (ص نسبی ) منسوب به توبیخ و ملامت . (ناظم الاطباء). رجوع به توبیخ و دیگر ترکیبهای آن شود.
توبیخاًلغتنامه دهخداتوبیخاً. [ ت َ خَن ْ] (ع ق ) توبیخانه . بطور سرزنش و نکوهش و ملامت . (ناظم الاطباء). رجوع به توبیخ و دیگر ترکیبهای آن شود.
توبیخلغتنامه دهخداتوبیخ . [ ت َ ] (ع مص ) سرزنش کردن . (زوزنی ) (دهار). نکوهیدن و بیم و تهدید کردن و سرزنش نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملامت و سرزنش کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ملامت و نکوهش وسرزنش . (ناظم الاطباء). نکوهش . توکیس . عذل . لوم . ملامت . سرزنش ک
توبيخدیکشنری عربی به فارسیگوشمالي , توبيخ کردن , ملا مت کردن , ملا مت , زخم زبان , سرزنش کردن , سرزنش و توبيخ رسمي , مجازات
توبیخ کردنلغتنامه دهخداتوبیخ کردن . [ ت َ / تُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) ملامت نمودن و ترسانیدن و نکوهیدن . (ناظم الاطباء). سرزنش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زجر و توبیخی که در حق کودکان دیگر کردی در حق وی روا نداشتی .(گلستان ). رجوع به توبیخ و
زجر کردنلغتنامه دهخدازجر کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فال گرفتن ، بمرغ : عیثرة؛ روان دیدن مرغ را پس زجر کردن آنرا. (از منتهی الارب ). || راندن شتر یا دیگر حیوانات و یا تاراندان سباع با بانگ ، یا گفتن کلمه ای : بس بس ؛ زجر کردن شتر در وقت راندن . (تاج المصادر بیهقی ). قوس ؛ کلمه ای است که بدان
تسلیخلغتنامه دهخداتسلیخ . [ ت َ ] (اِ) سجاده و جانماز را گویند و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است .(برهان ) (از ناظم الاطباء). سجاده است که فارسی آن جای نماز است و این لغت چون غیرمشهور است در اشعار به مناسبت تشبیه ، تسبیح خوانده اند و مرکز لام را با، تصور کرده اند. شمس فخر اصپهانی در لغ
روا داشتنلغتنامه دهخداروا داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تجویز. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مصادر زوزنی ). اجازه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). از روی عدل و انصاف جایز داشتن . (ناظم الاطباء). جایز شمردن .روا دیدن . رجوع به روا و روا دیدن شود : به شهری که بیداد
دریافتنلغتنامه دهخدادریافتن . [ دَرْ ت َ ] (مص مرکب ) یافتن به تحقیق کردن و وارسیدن . (آنندراج ). واقف شدن و دانستن و مطلع شدن . (ناظم الاطباء).دانستن . درایت . تفهم . فهمیدن . فهم کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ملتفت شدن . درک کردن . فهم کردن . ایباه .تفهم . تلقن . توجس . خشفة. (از منتهی الارب )