جخشلغتنامه دهخداجخش . [ ج َ ] (اِ) علتی باشد که بر گردن مردم ختلان و فرغانه افتد مانند دبه و آن را هیچ درمان نباشد و درد نکند. (فرهنگ اسدی ). چیزی باشد چون بادنجانی بزرگ یا چون
جخشفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= گواتر: ◻︎ از گردن او جخش درآویخته گویی / خیکیست پُر از باد درآویخته از بار (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۱).
ژخشلغتنامه دهخداژخش . [ ژَ ] (اِ) برق . درخش . (آنندراج ). || قوس قُزَح . آژفنداک . (این کلمه با دو معنی آن از مجعولات شعوری و شمس فخری است و مصحف درخش و رخش است ).
جخشیدنلغتنامه دهخداجخشیدن . [ ج َ دَ ] (مص ) چین دار شدن . درهم کشیده شدن . منقبض گشتن . پیچیده شدن و تابیده شدن و پیچ در پیچ شدن . || سخت رنج بردن و کوشش کردن در هر کاری . || چیز
جخدللغتنامه دهخداجخدل . [ ج َ دَ ] (ع ص ، اِ) کودک گرداندام فربه . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جُخُندُل . (از قطر المحیط). جُخدُل . (از منتهی الارب
جخدللغتنامه دهخداجخدل . [ ج ُ دُ ] (ع ص ، اِ) جَخدَل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به آن کلمه شود.
جخدمةلغتنامه دهخداجخدمة. [ ج َ دَ م َ ] (ع اِمص ) سرعت در دویدن و کار و رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتاب در دویدن و راه رفتن . (از ذیل اقرب الموارد) (قطر المحیط). || عمل .
جخشیدنلغتنامه دهخداجخشیدن . [ ج َ دَ ] (مص ) چین دار شدن . درهم کشیده شدن . منقبض گشتن . پیچیده شدن و تابیده شدن و پیچ در پیچ شدن . || سخت رنج بردن و کوشش کردن در هر کاری . || چیز
چخشلغتنامه دهخداچخش . [ چ َ ] (اِ) جخج . جخش . گرهی باشد که از گردن و گلوی مردم برمیآید و بزرگ میشود و درد نمیکند و بریدن آن مهلک است . (برهان ) (آنندراج ). جخج .گواتر . (ناظم
حجیشلغتنامه دهخداحجیش . [ ] (اِخ ) حخیش . جخشمش ، نام جد پنجم زرتشت ، در نسخ مروج الذهب . این کلمه در تاریخ طبری بصورت «حخشنش » و در بندهشن و دینکرت بصورتهای «چیحنش موش » و «کاخ
چخجلغتنامه دهخداچخج . [ چ َ ] (اِ) علتی که در گلو پدید آید و اگر چه درد ندارد لیکن بریدن آن موجب هلاکت شود، و بیشتر مردم فرغانه و گیلان بدان مبتلا شوند. (شعوری ). به عربی سلعه