جیرهلغتنامه دهخداجیره . [ رَ / رِ ] (اِ) طعام راتبه . (غیاث اللغات ). راتبه ٔ هر روز که بمردم فوج و غیره دهند. (آنندراج ). مقدار محدود و معین از مواد غذایی که روزانه یا هفتگی یا ماهیانه یا سالانه بکسی دهند، مقابل مواجب که نقدینه است ومقابل علیق . (یادداشت مرح
جیرةلغتنامه دهخداجیرة. [ ج َ ی َ رَ ] (ع اِ) ج ِ جار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همسایگان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رجوع به جار شود.
زپرهلغتنامه دهخدازپره . [ زَ پ َ رَ / رِ ] (اِ) سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). رجوع به زاوق شود.
دیةلغتنامه دهخدادیة. [ ی َ ] (ع اِ) (از: ودی ). جوهری گوید دیة یکی دیات است و «ة» عوض از واو است و به معنای حق مقتول (قتیل ) است و در تهذیب نویسدکه اصل دیة، وِدْیَة مانند شیة از وشی . (از لسان العرب ). حق قتیل (مقتول ) و آن مالی است که بدل نفس مقتول به ولی او داده شود و از باب تسمیه ٔ بمصدر
طالیقونلغتنامه دهخداطالیقون . (معرب ، اِ) طالِقون . به فارسی ، مس رست گویند. و صفر عربی ، و روی لغت فارسی عبارت از اوست ، چه در بعضی از معادن مس بدون گداز بهم میرسد، و خودرو است ، لهذا به فارسی روی نامیده انددر فلزات تحقیق شده . و آن مسی است زرد ذهبی ، شبیه به برنج مصنوع ، و از تافتن آتش و کوفتن
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج َ ] (ع مص ) خسته کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (بحر الجواهر) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دهار). خستن . (بحر الجواهر). زخمی کردن بدن . بدن رابا اسلحه دریدن . (از متن اللغة). || کسب کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ) (تاج المصادر
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج َ رَ ] (ع مص ) خسته گردیدن . (آنندراج ). || نامقبول گردیدن گواهی کسی . (آنندراج ).
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج ُ ] (ع اِمص ) خستگی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ). ریش و زخم . (غیاث اللغات ). اسم مصدر از جَرح . (متن اللغة). ج ، اَجراح ، جُروح .(از منتهی الارب ) : و کتبناعلیهم فیها ان ّ النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الا
جرحدیکشنری عربی به فارسیاسيب , صدمه , پيچانده , پيچ خورده , کوک شده , رزوه شده( , ) زخم , جراحت , جريحه , مجروح کردن , زخم زدن
جرحفرهنگ فارسی عمید۱. زخم.۲. (حقوق) باطل کردن شهادت؛ رد کردن گواهی گواهان.۳. [قدیمی] بد گفتن.۴. [قدیمی] عیب.⟨ جرحوتعدیل: [مجاز] حذف و اصلاح پارهای از کلمات و مطالب نوشتهای برای معتدل ساختن آن.
مجرحلغتنامه دهخدامجرح . [ م ُ ج َرْ رَ ] (ع ص ) شهادت ردکرده شده . (فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده . (فرهنگ نظام ). || (اِ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه . (فرهنگ نظام ) : التفات ار به مجرح نکند دارایی پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.<p class="a
مجرحلغتنامه دهخدامجرح . [ م ُ ج َرْ رِ ] (ع ص ) خسته کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که به شدت و سختی مجروح می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اجرحلغتنامه دهخدااجرح . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از جرح : و ما دول الایام نعمی و اَبؤساًبأجرَح فی الاقوام منه ولا اشوی .بحتری .
مستجرحلغتنامه دهخدامستجرح . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استجراح . عیب و فساد بیرون آورنده . (آنندراج ). || خراب و فاسد و تباه . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجراح شود.
جرحلغتنامه دهخداجرح . [ ج َ ] (ع مص ) خسته کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (بحر الجواهر) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دهار). خستن . (بحر الجواهر). زخمی کردن بدن . بدن رابا اسلحه دریدن . (از متن اللغة). || کسب کردن . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (آنندراج ) (تاج المصادر