خون جگر خوردنلغتنامه دهخداخون جگر خوردن . [ ن ِ ج ِ گ َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) اظهار تألم و غصه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : من باری خون جگر می خورم و کاشکی زنده نیستمی که این خللها نمی توانم دید. (تاریخ بیهقی ).
گهرجویلغتنامه دهخداگهرجوی . [ گ ُ هََ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرجوی . جوینده ٔ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود : گهرجوی را تیشه بر کان رسیدجگر خوردن دل به پایان رسید.نظامی .
توشه گرفتنلغتنامه دهخداتوشه گرفتن . [ ش َ / ش ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) زاد راه گرفتن . غذا و خوراکی گرفتن : بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق توشه ٔ این راه از لخت جگر باید گرفت .صائب (از آنندراج ).در
فریاد برآوردنلغتنامه دهخدافریاد برآوردن . [ ف َرْ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد زدن . فریاد کشیدن . آواز بلند برآوردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : گفتم که برآرم از تو فریادفریاد که نشنوی چه سودم . سعدی .بیم آن است دمادم که برآرم فریادصبر پید
قاضی لطف الغتنامه دهخداقاضی لطف ا. [ ل ُ فُل ْ لاه ] (اِخ ) (مولانا) قاضیی است دانشمند و در صنایع شعری کمال مهارت داشته و قطع از شاعری مولانا از ولایت بهره داشته و در مناقب سرور اولیاء قصائد نیکو دارد و معاصر امیر تیمور گورکانی است و در قدمگاه مدفون است . این قصیده او راست :حجاب ره آمد جهان و م
خون خوردنلغتنامه دهخداخون خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خوردن خون . کنایه از کشتن ، کنایه از قتل : خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای . سعدی .حسد مرد را بر
جگرلغتنامه دهخداجگر. [ ج ِ گ َ ] (اِ) کبد. (برهان ) (آنندراج ) (بهارعجم ). جزئی است از اجزای بدن انسان و حیوان که در داخل شکم است و متصل به دل و شش . (فرهنگ نظام ). محل قوت طبیعی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غذا یافتن اندامها و پرورش تن بدوست از بهر آنکه غذای راستین خون است و کیلوس در جگر خو
جگرفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) یکی از اعضای درون بدن انسان و بعضی حیوانات به رنگ سرخ تیره و در بدن انسان در پهلوی راست زیر حجاب حاجز قرار دارد و صفرا از آن مترشح میشود و نقش مهمی در سوختوساز مواد سفیدهای و چربی دارد. وزنش در حدود یکونیم تا دو کیلوگرم و معادل یکسیام وزن بدن است؛ کبد.۲. [عامیانه، مجاز] ج
تافته جگرلغتنامه دهخداتافته جگر. [ ت َ / ت ِ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) کنایه از عاشق است . (برهان ) (آنندراج ). عاشق . (ناظم الاطباء). || کسی را گویند که علت دق داشته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
خون جگرلغتنامه دهخداخون جگر. [ ن ِج ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از غم و غصه .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : ز خون جگر کرد لعل آب رابیاورد آن تاج سهراب را. فردوسی .می مخور با همه کس تا نخورم خون جگرسر مکش تانکش
نازک جگرلغتنامه دهخدانازک جگر. [ زُ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) که جگری نازک و آزارپذیر دارد. که نازپرورده و حساس است و زودرنج : نازک جگران باغ رنجورشیرین نمکان تاک مخمور.نظامی .
خسته جگرلغتنامه دهخداخسته جگر. [ خ َ ت َ / ت ِج ِ گ َ ] (ص مرکب ) با جگر مجروح . بسیار غمگین . بسیارملول . سخت غمناک . سخت دل ناشاد. دل ریش : چو شیر ژیان اندر آمد بسربژوبین پولاد خسته جگر. فردوسی .که س
خلیده جگرلغتنامه دهخداخلیده جگر. [ خ َ دَ / دِ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) مجروح جگر. کنایه از شکسته و فگار : اگر مانده بودی برادر مراکه پیوسته بد او ز مادر مرابه تنها نماندستمی زارزارخلیده جگر، زیر دندان مار.ف