حد زدنلغتنامه دهخداحد زدن . [ ح َ زَ دَ ] (مص مرکب ) اجرا کردن حد شرعی . رجوع به حد (اصطلاح فقه ) شود.
حدس زدندیکشنری فارسی به انگلیسیconjecture, divine, estimate, judge, expect, gauge, guess, imagine, reckon, suppose, surmise, suspect
حدس زدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. پنداشتن، بهقرائن در یافتن، در یافتن، گمان بردن، احتمالدادن، ظن بردن ۲. برآورد کردن، تخمین زدن، گمانه زدن
طالب بن عبدالغتنامه دهخداطالب بن عبدا. [ ل ِ بِب ْ ن ِ ع َ دُل ْ لاه ] (اِخ ) ازدی گوید: حدیث او قابل اعتماد نیست آنگاه سلسله ٔ حدیث او را از طریق ابوکریب بدین سان روایت کرده است : موسی بن طالب بن عبداﷲ ما را خبر داد (وی گفت ) پدرم از عطا و او از میسرة واو درباره ٔ علی رضی اﷲ عنه روایت کرد که وی بمسک
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح َدد ] (ع مص ) دفع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منع. بازداشتن از کاری . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تیز کردن ، چنانکه کارد را با سوهان و سنگ و جز آن . || اندازه کردن . || تمیز دادن چیزی از چیزی . جدا کردن چیزی را از چیزی . پدید کردن .(ا
چوب زدنلغتنامه دهخداچوب زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) ضربه وارد کردن با چوب بر چیزی . ضربت بوسیله ٔ چوب . زخم و ضربه زدن با چوب و غیره . زدن با ترکه : همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان . فردوسی .کز این پس من او را بچوب
تعزیرلغتنامه دهخداتعزیر. [ ت َ ] (ع مص ) نکوهیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ملامت کردن . (از اقرب الموارد) : گر خود همه بیداد کند هیچ مگوییدتعزیر دلارام به از ذل شفاعت . سعدی .به لشکر نامه فرستاد و ایشان را به تعزیر و تمویه و
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح َدد ] (ع مص ) دفع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منع. بازداشتن از کاری . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تیز کردن ، چنانکه کارد را با سوهان و سنگ و جز آن . || اندازه کردن . || تمیز دادن چیزی از چیزی . جدا کردن چیزی را از چیزی . پدید کردن .(ا
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح ُ د د ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). نام آبی است معروف . (منجم العمران ج 1 ص 173 از نوادر ابن الاعرابی ).
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح َدد ] (ع اِ) حائل میان دو چیز. (منتهی الارب ). حاجز بین دو شی ٔ. فاصل میان دو چیز. فصل . الفصل بینک وبینه . (تعریفات جرجانی ). || نهایت هرچیز.منتهای هر چیزی . (منتهی الارب ). کران . کرانه . (ترجمان عادل بن علی منسوب بجرجانی ) کنار. کناره . (مهذب الاسماء). غایت . جانب
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در پنجاه هزارگزی شمال خاوری اهواز و نه هزارگزی شمال راه ویس به نفت سفید. دشت ، گرمسیر و سکنه ٔ آن 110تن است . مذهب ایشان شیعه و زبان فارسی و عربی است .آب آن از چاه و محصو
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح َدد ] (ع مص ) دفع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منع. بازداشتن از کاری . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تیز کردن ، چنانکه کارد را با سوهان و سنگ و جز آن . || اندازه کردن . || تمیز دادن چیزی از چیزی . جدا کردن چیزی را از چیزی . پدید کردن .(ا
حدلغتنامه دهخداحد. [ ح ُ د د ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). نام آبی است معروف . (منجم العمران ج 1 ص 173 از نوادر ابن الاعرابی ).
خبر واحدلغتنامه دهخداخبر واحد. [ خ َ ب َ رِ ح ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خبر واحد خبری است که آنرا یک یا دو یابیشتر نقل کرده باشند ولی بحد شهرة و تواتر نرسیده باشد. (از تعریفات جرجانی ). رجوع به مبحث خبر شود.