حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ] (ع مص ) در تداول فارسی زبانان شرم و شرمگنی که عامیانه ٔ آن کم روئی است . و از آن نعت مفعولی محجوب نیز آرند. حجب و حیاء از اتباع است .
حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ حجاب . (ترجمان عادل بن علی ) پرده ها : دیده ها باید سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن . مولوی .- حجب فوق دماغ .
حجیبلغتنامه دهخداحجیب . [ ح َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر افوه أودی :فلما أن رأونا فی وغاهاکآساد الغریفة و الحجیب . (معجم البلدان ).
حجیبلغتنامه دهخداحجیب . [ ح ِ ] (ع اِ) پرده . از حجاب ساخته شده است . (از ناظم الاطباء). مماله ٔ حجاب : بحجاب اندرون شود خورشیدگر تو گیری از آن دو لاله حجیب آن زنخدان به سیب ماند راست اگر از مشک خال دارد سیب . رودکی .تا چشم
ژیرندنلغتنامه دهخداژیرندن . [ رُ دَ ] (اِخ ) نام حزب سیاسی مشهور در انقلاب 1789 فرانسه .بریسوتن نیز گویند.
هم مسلکلغتنامه دهخداهم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] (ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
رایزنشcaucusواژههای مصوب فرهنگستانگردهمایی گروهی محدود، معمولاً اعضای یک حزب سیاسی، برای تعیین خطمشی یا راهبرد یا نامزد انتخابات
خطمشیpolicy 1واژههای مصوب فرهنگستانطرح و مسیری که یک واحد کسبوکار یا دولت یا حزب سیاسی یا سازمان یا اجتماعی از مردم برای فعالیت خود در نظر میگیرد متـ . سیاست 1
حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح َ ] (ع مص ) رسیدن چیزی به کسی . رسیدن کار سخت که اندوهناک گرداند. (از منتهی الارب ). کاری رسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). دشوار شدن چیزی بر کسی و فشردن او را. سخت شدن . حزابة.
حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح ِ ] (ع اِ) گروه . (ترجمان عادل ) دسته . (منتهی الارب ). گروه مردم . (غیاث ). ثلة. (دهار). حزبة. حِزق . فوج . فرقة. ج ، احزاب . (منتهی الارب ). || جمعی از کفار که متفق شده ، به حرب رسول (ص ) آمدند. و آن حرب را «غزوه ٔ احزاب » نامند. || یاران . مددکاران . (منتهی الارب
حزبدیکشنری عربی به فارسیقسمت , بخش , دسته , دسته همفکر , حزب , دسته متشکل , جمعيت , مهماني , بزم , پارتي , متخاصم , طرفدار , طرف , يارو , مهماني دادن يارفتن
حزبفرهنگ فارسی عمید۱. هریک از قسمتهای چهارگانۀ هر جزء قرآن.۲. (سیاسی) گروهی از مردم که دارای مرام و مسلک معینی باشند.۳. [قدیمی] بهره و نصیب.۴. [قدیمی] گروه؛ دسته.
حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح َ ] (ع مص ) رسیدن چیزی به کسی . رسیدن کار سخت که اندوهناک گرداند. (از منتهی الارب ). کاری رسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). دشوار شدن چیزی بر کسی و فشردن او را. سخت شدن . حزابة.
حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح ِ ] (ع اِ) گروه . (ترجمان عادل ) دسته . (منتهی الارب ). گروه مردم . (غیاث ). ثلة. (دهار). حزبة. حِزق . فوج . فرقة. ج ، احزاب . (منتهی الارب ). || جمعی از کفار که متفق شده ، به حرب رسول (ص ) آمدند. و آن حرب را «غزوه ٔ احزاب » نامند. || یاران . مددکاران . (منتهی الارب
محزبلغتنامه دهخدامحزب . [ م ُ ح َزْ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحزیب . گردآورنده ٔ گروهها. (از منتهی الارب ). گردآورنده ٔ گروهان و طوایف . کسی که گروه گروه میکند. (ناظم الاطباء). || وِردکننده ٔ قرآن . (از منتهی الارب ). آنکه قرآن مجید را به شصت حزب تقسیم میکند. (ناظم الاطباء).
تحزبلغتنامه دهخداتحزب . [ ت َ ح َزْ زُ ] (ع مص ) گردآمدن و گروه گروه شدن قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).