حنونلغتنامه دهخداحنون . [ ح َ ] (ع اِ) باد که از وی آواز آید مانند حنین شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). باد بانگ کن . (مهذب الاسماء). باد سخت آوازکننده . || کمان بانگ آور. (ناظم الاطباء). || زن کودک دار که شوهر کند تا زوج بمهمات اولادش قیام نماید. (منتهی الارب ) (اقرب الموا
حنونلغتنامه دهخداحنون . [ ح َن ْ نو ] (ع اِ) گل حنا یا شکوفه از هر درخت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حنونلغتنامه دهخداحنون . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حنین .جمادی الاولی و الاخره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ج ِ حِنین . (ناظم الاطباء). رجوع به حنین شود.
هینونلغتنامه دهخداهینون . [ هََ ی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ هَیِّن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود.
عنونلغتنامه دهخداعنون . [ ع َ ] (ع ص ) ستور پیشی گیرنده در سیرو پیشاپیش رونده . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). دابه ٔ پیشرو در حرکت . (از اقرب الموارد).
غریبدیکشنری فارسی به عربیاعجوبة , باروکي , حنون , رومانسي , غربة , غريب اطوار , غير عادي , فضولي , قريب , مفرط , مهاجر , وحيد ، أجْنَبي
مهرباندیکشنری فارسی به عربیالتزام , انساني , جيد , حميد , حنون , خيري , رحيم , لامبالي , لطيف , مترف , محبوب , معتدل , ناضج , ناعم , نوع , ودي , وديع
حنینلغتنامه دهخداحنین . [ ح ِن ْ نی ] (ع اِ) حَنین . اسم است جمادی الاولی و جمادی الاخره را و با الف و لام نیز آید. (از اقرب الموارد). ج ، اَحِنّه ، حنون ، حنائن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حَنین شود.
سحنونلغتنامه دهخداسحنون . [ س َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن سلیمان بن احمدبن ابی بکر مداوی . قبر او در بنی وعزان که قبیله ای است بنواحی و نشریس و مشهور است و زائران از پی تحصیل برکت نور او بزیارت او روند. او در قرن یازدهم هجری بسر میبرد و در ملیانه فقه آموخت . او راست : مفید المحتاج علی المنظومة الم
سحنونلغتنامه دهخداسحنون . [ س َ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن عبدالحکیم بن عمران الاوسی الدکالی مالکی مقری نحوی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به صدرالدین . از او علی بن مختار حدیث شنیده است . او امامی عارف به مذهب بود و در شوال سال 695 هَ. ق . به اسکندریه بسن متجاوز از هش
سحنونلغتنامه دهخداسحنون . [ س َ ] (اِخ ) عبدالسلام بن سعیدبن حبیب بن حسان بن هلال بن بکاربن ربیعه ٔ تنوخی ملقب به سحنون و مکنی به ابوسعید. فقیهی مالکی است . بر ابن قاسم و ابن وهب و اشهب علم آموخت ، سپس ریاست علمی مغرب بدو منتهی شد. اصل او از حمص است . قضاوت قیروان یافت و مردم مغرب بقول او استن
سحنونلغتنامه دهخداسحنون . [ س َ / س ُ ] (ع اِ) نام پرنده ای است به مصر. رجوع به حیاة الحیوان دمیری و اقرب الموارد شود.
محنونلغتنامه دهخدامحنون . [ م َ ] (ع ص ) مجنون . دیوانه . || مبتلی به صرع . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مصروع . گرفتار صرع . (از ناظم الاطباء).